آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس

 


رضا رفت چمدان را به بخش امانت بدهد و مریم ایستاده بود بیرون باب‌الرضا و گنبد طلایی کنار فیروزه‌ای گوهرشاد در چمشانِ خیره‌اش نشسته بودند.

  • بریم مریم جان!

بعد از ورودی زنان که رضا را دید گفت: «هر وقت میام اینجا به اندازه بار اول بهت‌زده و ذوق‌زده‌م رضا!...»

  • از صحن گوهرشاد بریم صحن عتیق... همون‌طور که دوست داری...

بعد نگاهشان به هم خندید...

نماز صبح تمام شده بود و همه داشتند به طرف خروجی‌ها می‌رفتند. مریم و رضا گوشه‌ای از حیاط گوهرشاد قامت نماز صبح را بستند. مریم که نمازش تمام شد، همان‌طور نشسته عقب‌عقب رفت و به یکی از دیوارهای فیروزه‌ای تکیه داد و سرش را بالا گرفت و به رضا گفت: «ممنونم که اومدیم رضا...!» و رضا با دهانی که پر از سبحان‌الله بود، سرش را تکان داد و چشمانش با لبخند ملیحی به مریم نگاه کرد.

رضا دستش را برد کنار روسری مریم و چند تار مو را با انگشتش برد زیر روسری کنار گوش مریم و گفت: «پاشو بریم خدمت آقا سلام عرض کنیم. تا ظهر مفصل و تر تمیزتر بیایم... چهل و پنج دقیقه دیگه همین‌جا خوبه؟»

دور ضریح در قسمت زنانه خلوت‌تر از تصور مریم بود... مریم مثل همیشه اول با شرم می‌ایستاد کناری و چادرش را روی سرش می‌کشید و بعد از اینکه کمی شانه‌هایش زیر چادرش لرزید و دستمالی که از جیب مانتویش به طرف چشمانش می‌رفت، به گل‌های بالای ضریح خیره می‌شد. و همیشه اول به خواب مادرش فکر می‌کرد که یک بار بعد از سفر به مشهد دیده بود.

زیارت‌نامه‌ای را از یکی از قفسه‌های منظم برداشته‌ بود، ولی دلش می‌خواست فقط نگاه کند و در دلش چیزهایی بگوید که شنیده نمی‌شد و گاهی هم چشمانش را ببندد تا اشک‌هایش روی گونه‌اش بریزد و چشمانش تار نشود...

به ساعتش نگاه کرد و زیارت‌نامه را بدون اینکه خوانده باشد، دوباره به قفسه برگرداند و سریع به طرف صحن گوهرشاد رفت.

رضا نشسته بود و از همان کتاب‌های سورمه‌ای حرم روی پاهایش بود و چیزی می‌خواند. مریم از پشت آمد و یک‌دفعه بلند در گوش رضا گفت: «قبول باشه آقا رضا!»

سر رضا یکدفعه پرید و چپ‌چپ به مریم نگاه کرد و گفت: «دوره‌ی این شوخی‌ها سر اومده‌ها عزیزم!»

مریم نشست کنار رضا و گفت: «خیلی دم طلوع اینجا قشنگه... یه کم بشینیم بعد بریم...»

رضا نگاهش به کتاب بود و سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و مریم با زانوهای بغل‌کرده گفت: «کاش اون خوابی که اون‌دفعه مامان دید رو منم ببینم... یادته رضا؟»

رضا سرش را برد بالا که یعنی یادش نیست... و بدون اینکه نگاهش را از کتاب به سمت مریم برگرداند، گفت: «یه بار دیگه بگو... یادم رفته...»

  • مامان یه باری که اومده بوده مشهد، به سمت ضریح می‌ایسته و به آقا میگه: آقا! حاجت منو با یه نشونه بهم بده... وقتی برمی‌گرده، خواب میبینه که صبح زود که گل‌های بالای ضریح رو عوض می‌کردن، صداش می‌کنن و یک شاخه گل بهش می‌دن و می‌گن آقا گفتن به شما بدیم اینو...»
  • حالا تو هم گل می‌خوای؟

و چشمان مضطرب مریم آرزو کرد که رضا چیز دیگری نپرسد...

ادامه دارد ...


قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم