آمنه اسماعیلی، داستان نویس

 


صبح از پنجره‌ی آشپزخانه آمده بود در خانه و سکوت یک صبح بی‌هیاهو در خانه مریم و رضا راه می‌رفت. اما انگار کسی در آن خانه قصد بیدارشدن نداشت.

سکوت شیری خانه با صدای رضا به خودش آمد:

  • مریم! مریم! پاشو پاشو خواب موندیم... پاشو مریم... ای وای... چرا این گوشی من صداش در نیومد پس؟

مریم بدون اینکه بغلتد، سرش را بیشتر در بالش فرو برد و گفت: «بذار بخوابم رضا! دیر نمیشه...»

  • خب باید جواب آزمایش رو ببریم پیش دکتر رضوانی... پس من برای چی مرخصی گرفتم؟

بالش انگار سر مریم را بلعیده بود. مریم به‌زور سرش را از روی بالش برداشت و نشست و گفت: «رضا! یه دقیقه بشین باهات حرف بزنم.»

رضا سرش را کج کرد و با چشم‌های کلافه‌ای به مریم نگاه کرد.

  • ببین رضا! اصلا چه اهمیتی داره جواب آزمایش آخر چی باشه؟ داریم خوش و خرم زندگی می‌کنیم. من اصلا بچه نمی‌خوام... رفتیم پیگیری کردیم فهمیدیم مشکل کجاس. حالا اینکه کلا این مشکل چقدر راه حل داره یا اصلا داره یا نداره چه فرقی می‌کنه؟ دکتر رضوانی هم گفت این آزمایش آخر نشون میده که با راه پیچیده‌ای میشه به بچه رسید یا کلا رهاش کنیم بهتره... اصلا رهاش می‌کنیم...ها؟ تو با هر کدوم از این آزمایش‌ها ریختی بهم... اصلا چرا باید راه پیچیده‌ای رو طی کنیم که داغون‌تر بشی؟ که داغون‌ بشم از حال خرابت... تازه دکتر گفت اگر اون راه پیچیده رو هم بریم، زیر بیست درصد امکان به نتیجه رسیدن هست. تو هستی... وجود داری... هم‌نفس روز و شبمی... ترجیح داری برای من نسبت به اون بچه‌ای که اصلا وجود نداره و نیست و بودنش نه علاقه‌ی من رو به تو زیاد می‌کنه نه نبودش علاقه‌م رو به تو کم... از مرخصیت استفاده کن و بخواب رضا... سر جدت بذار منم بخوابم...»

وقتی مریم داشت با موهای ژولیده و دستانش در هوا با رضا حرف می‌زد، سر رضا کم‌کم صاف شد و چشمانش گردتر. با لحنی که صدای خسته‌ی اول صبح خشن‌بودنش را نمی‌توانست مخفی کند، گفت: «الان مثلا بزرگواری؟ داری بهم ترحم می‌کنی؟ لازم نکرده... به هرحال باید تکلیف این قضیه روشن بشه... اگر اون احتمال کم هم باشه باید مشخص شه، حالا یا من این مسیر رو طی می‌کنم یا نمی‌کنم... نمی‌خوام بهم ترحم کنی مریم. پاشو بریم.»

  • هر دو حالتش برای من یکیه و اصلا اگر احتمال کمی هم باشه من نمی‌خوام دیگه ادامه‌ش بدیم. حالا مثلا پا شم وسط خونه وایسم بگم یا تو با بچه یا خدانگهدار ترحم نکردم بهت... وا... چی داری میگی؟ تو سر هر کدوم از این آزمایش‌ها له نشدی؟ ساکت نشدی؟ توو خودت نرفتی؟ تلخ نشدی؟ حالا یه زجر بزرگ‌تر؟ یه هزینه‌ی هنگفتی بکنیم اصلا و نتیجه بده... به چه قیمت؟ وقتی که فهمیدیم بچه‌دار نمی‌شیم، تو خیلی بیش تر از من بهم ریختی و اصرار داشتی پیگیری کنیم. یادته؟ الان هم من همون مریمم... خانم اسدی اینا یادته؟ همسایه بابا اینا... خیلی هم خوش بودن هیچ‌وقت هم بچه نداشتن...»

رضا ساکت بود و مریم دوباره رو به پنجره فکرهایش را فرو برد در بالش زیر سرش.

ادامه دارد ...

 

قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم