آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس


مریم که داشت چایی می‌ریخت، مثل همیشه‌ای که می‌دانست رضا چای نمی‌خورد و از او می‌پرسید، سؤال کرد: «چایی بریزم برات رضا!» و رضا که داشت با تأسف مشخصی، روزنامه می‌خواند، جواب داد: «کمرنگ باشه، می‌خورم.»

  • باریکلا آقا رضا! بله بله خیلی هم عالی... افتخار می‌دید...

چایی که خوردند، رضا با نگاه‌های زیرچشمی به مریم نگاه می‌کرد و منتظر بود مریم چیزی بگوید. مریم به لیوان چای خیره شده بود و انگشت اشاره‌اش را می‌کشید لب لیوان و چشمانش آنقدر قرمز بود که نمی‌شد حدس زد به چیزی فکر می‌کند یا نه...

  • آب مشهد یه جوریه که چایی خوشرنگ نمیشه... نه؟ نه مریم؟
  • آره.. آره... یه طوری کدر میشه چایی، شایدم برای کتری اینجاست که کم استفاده شده... تو نمی‌خوای یه دوش بگیری؟
  • چرا... خوبه برم... نماز صبح نرفتیم حرم هم اشکالی نداره... تو یه کم بیشتر استراحت کن.

رضا دوباره سرش را به طرف روزنامه کج کرد و مریم با لیوان چایی پشت پنجره ایستاد. شب خیلی آرام دور حرم می‌چرخید و پشت پنجره می‌ایستاد و به مریم نگاه می‌کرد.

مریم خودش می‌دانست که اگر حرف‌های رضا در حرم آرامش کرده بود و به کار دلش آمده بود، الان از دورن چیزی دلش را زیر و رو نمی‌کرد. می‌دانست اگر چیزی را که به رضا در صحن گوهرشاد گفت، عین حرف دلش بود، الان آرام بود. خودش می‌دانست که آدم در دودلی ماندن نیست و شب‌های برزخی زیادی را با موهای بافته و کش‌های رنگی و دم‌کردن چایی هل پایان داده است. می‌دانست که با راهی که وارد ذهنش شده، دلش برزخی شده، ولی می‌خواهد به دلش القا کند که نشده است.

رضا پشت مریم و رو به شب ایستاد و دست‌هایش را در جیب لباس راحتی‌اش فرو برد و گفت: «چرا داری با دلت کشتی می‌گیری مریم؟ چرا مثل همیشه چهارزانو نمی‌شینی روبروم و فکرت رو کلمه کلمه با حرکت دست‌ها و چشم‌هات نمی‌گی بهم؟ تو آدم درون‌ریزی نیستی... می‌دونی که بیشتر خمود می‌شی... مریم جان! میای بشینی حرف بزنی؟ مثل همیشه... ها؟»

اشکی را که از گوشه‌ی چشم مریم افتاد روی بلوزش، شب دید، اما رضا ندید. مریم با همان لیوان نصفه برگشت روبروی صورت رضا و مثل همیشه کمی سرش را بالا گرفت و با بغض دختربچه‌ای گفت: «حالم بده رضا... آره... دارم با خودم کشتی می‌گیرم...»

رضا لیوان را از دست مریم گرفت و روی میز کوچک جلوی مبل راحتی گذاشت و دست‌های مریم را گرفت و نشاندش روی مبل و خودش نشست روی زمین روبروی صورت مریم و گفت: «چی شده عزیز من؟ به قول خودت تا فکر نیاد روی زبون، تا حرف نیاد روی زبون، هیچی حل نمیشه... میشه؟»

مریم بغضش را با آب دهانش فرو داد و گفت: «تا حالا شده بدونی اگر بری چیزی رو بررسی کنی، قانع می‌شی اما جرئت نداری بررسی کنی و می‌ترسی که قانع بشی؟ من از اون ساعتی که اون وبلاگ رو خوندم، ترسیدم که قانع بشم... به قول بابام خدا نکنه کسی از حقیقت دلش بترسه...»

رضا نمی‌توانست شادی ته چشمانش را مخفی کند، وقتی مریم حرف می‌زد.  

 

ادامه دارد ...


قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم

قسمت یازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت سیزدهم

قسمت چهاردهم

قسمت پانزدهم

قسمت شانزدهم