آمنه اسماعیلی، داستان نویس

 


رضا چمدان را جلو در گذاشت و به ساعتش نگاه کرد. مریم همینطور که چادرش روی دستش بود و به گل‌هایش آب می‌پاشید، گفت: «رضا! کاش کلید رو داده بودیم به مامان اینا... تشنه نشن این طفلک‌ها...؟»

  • نگران نباش عزیز من... بیا بریم دیره... سه روز دیگه خونه‌ایم ان‌شاءالله...

مریم چادرش را انداخت روی سرش و همینطور که دست‌هایش را از شکاف آستین چادرش درمی‌آورد، چشمانش را دور خانه می‌چرخاند و همه چیز را بررسی می‌کرد.

  • ای داد... بیا بریم... قطار وای نمیسه برای من و تو... بیا بریم... آژانس معطله...
  • رضا جون حالا کل دیرکرد من پنج دقیقه هم نشدا... شما پنجاه تا جمله در سرزنش بنده ایراد فرمودید...

رضا چمدان را برداشت و از پله‌ها پایین رفت و مریم بعد از اینکه یکبار دیگر دور خانه را با چشمانش رج کرد، در را قفل کرد و تندتند از پله‌ها بالا رفت.

به ایستگاه راه آهن که رسیدند، مریم رو به انتهای ایستگاه ایستاده بود و به بخار و دودی که آخر ایستگاه را محو کرده بود، خیره شد. رضا که جلوتر رفته بود، مریم را صدا زد و گفت: «دوباره محو فضا شد خانوم... بابا بیا بریم سوار شیم، شما بعد از استقرار در کوپه به شاعرانگیت برس... خدای من...!»

  • همش یه پارازیتی وسط خیال‌بافی من بفرست... چشم... واگن شماره چنده؟
  • هشت...
  • آخی رضا... هشت... جانم...

نگاه رضا به مریم هم غر می‌زد و هم ته دلش انگار لبخندی به سرخوشی‌های شاعرانه‌ی مریم داشت.

سوار قطار که شدند، مریم دوباره انگار آمده بود داخل خانه‌اش.

  • رضا جون نشین لطفا! یه کوپه اختصاصی گرفتی دستت درد نکنه، ولی اول این ملحفه‌ها رو بکشیم روی این صندلی‌ها و چمدون رو بذار بالا و دمپایی‌های منم از توش بده، بعد بشین... قربون قدت...
  • یعنی تو همه‌جا در کار ساماندهی باید باشی مریم...! باشه... وای... چشم... شما محو فضا شو...

قطار که حرکت کرد دو ساعتی از اذان ظهر گذشته بود و آفتاب مایل و خسته‌ی پاییزی افتاده بود روی صورت مریم که کنار پنجره‌ی کوپه نشسته بود و دستش را گذاشته بود زیر چانه‌اش و موسیقیِ در گوشش انگار خاطره‌ی شیرینی داشت که ناخودآگاه لبخند ممتدی را روی لب‌های مریم پهن کرده بود.

رضا نشست کنار مریم و دهانش را برد کنار گوش مریم و گفت: «چی گوش میدی؟ بذار ما هم مستفیض بشیم...»

مریم سرش را برگرداند سمت رضا و گفت: « اگه بدونی چی دارم گوش می‌دم... اولین آهنگی که بهم دادی گوش بدم... تووی اون ام‌پی‌تری پلیر عهد قجرت... یادته؟...»

و هر دو یک‌صدا گفتند: «مشتاق خنده‌های تو ام بیشتر بخند... خورشید آرزوی منی گرم‌تر بتاب...»

  • رضا! صدای قطار یه ریتم خاصی داره... یه جوری که آدم رو می‌بره در زوایایی از ذهنش که انگار خیلی وقته که بهش بی‌اعتنا بودی... آدم می‌بره به عمق خودش... می‌شونتش کنار خودش... حرکت یکنواخت قطار خیلی حال خوبی برای خیره‌شدن به پنجره... چه خوب شد با قطار اومدیم... چه خوب که خستگی اینهمه روز رو با امام رضا در می‌کنیم...

مریم و رضا بدون اینکه به روی هم بیاورند، مثل آفتاب دم غروب پاییز خسته بودند.

 

ادامه دارد...

 قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم