در دفتر فرماندهی سر و صدا به حدی رسید که شهید بروجردی از اتاقش بیرون آمد و جویای قضیه شد. مسئول دفتر گفت: این سرباز تازه از مرخصی برگشته ولی دوباره تقاضای مرخصی داره.
« همه کارهای مهم زندگیش روز عیدغدیر بود. همه اتفاقات خوب زندگیمون! عروسیمون عید غدیر بود، تولددخترمون عیدغدیر بود، اولین مسافرت مون، حتی شهادتش هم غدیری شد!»
هرچند کتاب زندگی مادی «الداغی» به پایان خود نرسیده بود، اما تقدیر بر آن شد تا در چنین صحنهای به آسمان پر بکشد و اینچنین شد که خداوند خریدار غیرت او شد و به او عزتی شبیه عزت شهدا و نامآوران و حماسهسازان بخشید.
مادر شهید قاسمی دانا میگوید: حسن به یکی از مسئولان فاطمیون گفته بود برای من شناسنامه افغانستانی درست کن؛ مثلاً شما دایی من باش. آن آقا گفته بود شناسنامه چی درست کنم؟ برو خدا خیرت بدهد، پدر و مادرت اگر بفهمند من را خفه …
خواهرزاده شهید «دارایی» از شهدای آتشنشان طی یادداشتی نوشت «یه بار بهش گفتم تو الان رئیس ایستگاهی، اصلاً وظیفه نداری بری تو دل حریق! گفت: من نرم و بچههای مردم را بفرستم تو دل آتش؟» یادم نمیره بعد از پلاسکو یه روزه ۱۰…
وقتی سربازان رژیم بعثی در پادگان بعقوبه متوجه نام و دین «سورن هاکوپیان» میشوند، بیشتر او را شکنجه میکنند، اما او میگوید: یک ایرانی است و برای دفاع از وطنش جنگیده است.