آمنه اسماعیلی، داستان نویس

 


رضا کفش‌هایش را پوشید و قبض آزمایشگاه روی میز آشپزخانه می‌دانست که رضا رفته نان بخرد.

مریم با صدای در خانه که بسته شد از خواب بیدار شد و با کش و قوس یک روز بی سر و صدا دور خانه دنبال رضا گشت.

قبض آزمایشگاه را روی میز دید و و کتری که آرام‌آرام می‌جوشید به مریم اطمینان داد که حال رضا خوب است. مریم قبض را مچاله کرد و با اطمینانِ انگشت‌هایش انداخت داخل سبد سینک و همینطور که داشت چادر نمازش را جمع می‌کرد و خانه را برای یک روز شیری‌رنگ و آرام آماده می‌کرد، در ایوان را باز کرد تا هوای مهرماه که کمی هم بوی خنکی فروردین می‌داد، بیاید و در خانه‌ای که شب بارانی و بی‌خوابی داشته راه برود.

بافته‌ی موهایش را باز کرد و مثل کسی که  از پس تصمیم بزرگی برآمده باشد و نشکسته باشد، همینطور نفس عمیق می‌کشید و موهایش را شانه می‌کرد. یک کش گلدار صورتی بست بیخ موهایش و در آینه به لبانش لبخند داد و همینطور خودش را نگاه می‌کرد که صدای در و قدم‌های رضا آمد داخل خانه.

  • مریم گلی! مریم بانو! هنوز خوابی؟
  • آره... خوابم... چادر نمازم و جوراب‌های تو و لیوان‌های چای و کتابی که دیشب می‌خوندی هم همه خودشون جمع شدن...

از اتاق بیرون آمد و نگاهش که به رضا افتاد و چشمانش که برق زد و بوی نان تازه که با رضا خیلی فریبنده‌تر بود، همه با هم خیالش را راحت کرد.

  • چایی هل دم کردم برات مریم! اما نمی‌دونم چرا همون چاییه، همون هل، اما وقتی تو دم می‌کنی عطر دیگه‌ای داره...

مریم داشت تخت خواب را مرتب می‌کرد و از حرف‌های رضا لبخند کش‌داری روی صورتش نشسته بود و پتو را که کشید روی تخت گفت: «رضا! میای دو روزه، جم و جور بریم مشهد؟ ها؟ هوا هم الان خیلی خوبه...»

رضا که داشت از گیره‌های بالای ظرفشویی لیوان برمی‌داشت تا چایی بریزد، قبض مچاله‌شده آزمایشگاه را در سبد سینک دید و با لبخند پنهانی زیر لب گفت: «مریم... مریم...»

وقتی برگشت مریم پشت سرش بود و دستش را زده بود به کمرش و با سر کج پرسید: «شازده! با شمام... کجایی؟ شنیدی اصلا چی گفتم؟ بریم مشهد دو روزه؟»

رضا برگشت سمت مریم و همینطور که لیوان دستش بود، پیشانی مریم را بوسید و گفت: «شنیدم خانوم... بشینیم تقویم رو نگاه کنیم ببینیم تعطیلی چه جوریه... مرخصی‌ها چطوریه... می‌ریم ان‌شاءالله...»

رضا چایی می‌ریخت و زیرچشمی قبض مچاله را نگاه می‌کرد و دلش آرام می‌شد.

مریم در یخچال را باز کرد و پنیر و کره و مربا را روی میز چید و یکدفعه انگار که از وسط فکرهایش یک جمله بیرون کشیده باشد، گفت: «نه... همین ماه بریم بهتره...»

  • چی بهتره؟ مشهد؟

هر دو نشستند پشت میز و مریم گفت: «آره... مشهد این ماه بهتره... هوا بعد ممکنه سرد بشه...»

هر دو ساکت بودند و صبحانه می‌خوردند و هر کدام گاهی زیرچشمی، آن یکی را دزدانه نگاه می‌کرد و هر دو می‌دانستند که قبض مچاله و نان تازه و کش‌گلدار صورتی موهای مریم حرف‌های نگفته را گفته است.

 

ادامه دارد...

 

 قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم