آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس


رضا موهای مریم را پشت گوشش گذاشت و با سری که به طرف چشمان پایین‌افتاده مریم خم شده بود، گفت: «مریم جان! عزیزم! می‌خوای اصلا با هم به این نتیجه برسیم که این راه چطوره؟ من که خودم تحقیق نکردم... اصلا نمی‌دونم چم و خم ماجرا چطوریه... فقط این وبلاگ رو دیدم و خیلی داستانشون برام جذاب بود و این راه در نگاه اول خیلی به نظرم بی‌نظیر اومد... همین... من فکر نمی‌کردم تو انقدر بهم بریزی. من گفتم اصلا با هم بررسیش کنیم... باشه خانوم؟ بررسیش کنیم؟»

مریم با موهایی که کمی صورتش را پوشانده بود گفت: «نمیدونم رضا... احساس می‌کنم الان فقط باید چشم‌هامو ببندم...»

  • خیلی هم فکر خوبیه... می‌خوابیم و فردا با انرژی در موردش حرف می‌زنیم... اصلا تووی صحن گوهرشاد در موردش حرف می‌زنیم... همونجا که دوست داری...

و از جایش بلند شد و پیشانی مریم را بوسید و شب ایستاده در کوچه دید که چراغ اتاق آنها خاموش شد.

مریم صدای اذانی که از گوشی تلفنش بلند شده بود را نشنید، و لبخند خوب‌آلود رضا که بعد از خیره‌شدن به مریم و خاموش‌کردن صدای اذان، روی صورتش پهن شد، می‌گفت که خیلی از خواب عمیق مریم خوشحال است.

رضا طبق معمول نمازش را بلند و با لحن دلچسبی خواند... باز هم مریم بیدار نشد. به طرف گوش مریم خم شد و صدایش زد، اما بیدار شد. پرده را کامل روی گرگ و میش سحری کشید که آفتاب بعد از طلوع، اتاق را روشن نکند. روی مبل نشست و بلندبلند با قرآن جیبی‌اش که یک جلد قهوه‌ای چرمی داشت با برگه‌های انجیلی، سوره واقعه را مثل اکثر صبح‌ها خواند... باز هم مریم بیدار نشد. تصمیم گرفت مریم را از خواب بعد از چشم‌های قرمز و بینی ورم‌کرده‌اش بیدار نکند.

آفتابی که نیمی از پنجره را روی پرده انداخته بود، حوالی ساعت ده را نشان می‌داد. مریم از خواب بیدار شد و سریع نشست و به رضا نگاه کرد و گوشی تلفنش را برداشت و گفت: «ساعت کی ده شد؟ وای نماز... رضا! رضا! ای داد... چقدر خوابیدم... خواب مرگ رفتم انگار...»

رضا با چشمان بسته گفت: «یه ذره دیگه بخوابیم...»

مریم شانه‌هایش را همان‌طور نشسته، به پشت کشید و با خمیازه‌ گفت: «تو نماز بیدار شدی؟»

  • اوهوم
  • وا... خب چرا من رو چرا بیدار نکردی؟
  • بلند نماز خوندم... گوشیت رو خاموش کردم... بلند قرآن خوندم... دم گوشت صدات زدم آروم اما بیدار نشدی... ترجیح دادم نمازت قضا بشه اما بعد از اون همه خستگی و اشک بخوابی...»
  • از دست تو با فتواهات... بیدارم می‌کردی بابا... پاشو یه چیزی بخوریم بریم خنکای صبح پیاده حرم.

رضا سرش را بیشتر در بالش فرو برد و گفت: «الان بلند می‌شم...»

هوا خنک بود و کم‌کم داشت شبیه پاییز آبانی می‌شد.

با طمأنینه‌ی قدم‌هایشان وارد صحن رضوی شدند و صدای «اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک...» در فضای دهان رضا و مریم پیچید.

به طرف گوهرشاد که می‌رفتند، رضا با مکثی گفت: «اول بریم زیارت؟ یا اول حرف بزنیم؟»

  • زیارت کنیم و از آقا مدد بگیریم و بعد از نماز ظهر قرارمون حیاط گوهرشاد.

ادامه دارد ...


قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم

قسمت یازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت سیزدهم

قسمت چهاردهم

قسمت پانزدهم

قسمت شانزدهم

قسمت هفدهم