آمنه اسماعیلی، داستان نویس

 


 

رضا روی صندلی قطار لم داده بود و روزنامه‌های بیات قطاری را می‌خواند و خوابش گرفته بود. مریم روسری‌اش را روی سرش صاف کرد و چادرش را انداخت روی سرش. در را کوپه را باز کرد و رو به پنجره راهروی قطار گفت: «رضا! چه غروب آفتاب قشنگی...» و رفت روبروی غروب در حال حرکت پنجره قطار ایستاد.

صدای دختربچه‌ای در انتهای واگن که به در کوپه انتهایی تکیه داده بود، سر مریم را از تصویر غروب نارنجی و سرخ آسمان چرخاند.  
یک دامن سورمه‌ای پوشیده بود با یک بلوز پاییزه سفید رنگ و جوراب‌شلواری سفید و ضخیمی پایش بود با یک دمپایی که که روی آن پر بود از گل‌های پارچه‌ای رنگی‌رنگی. موهایش تا روی شانه‌هایش بود و کنار سمت راست سرش یک گل‌سر توری سفید بود که موهای اندکی را بالا نگه داشته بود. صورت گردی داشت، با چشم‌های مشکی درشت. در دست راستش یک عروسک داشت که یکی از پاهایش آویزان بود و با انگشت‌های دست چپش موهای روی شانه‌اش را تاب می‌داد و با سر خم که ناز دخترکانه‌اش را لو می‌داد، به مریم نگاه کرد.
در کوپه باز بود و سر خم رضا و چشم‌های بسته‌اش و روزنامه‌ای که روی سینه‌اش پهن شده بود، پیدا بود.
مریم به رضا نگاه کرد. مطمئن شد رضا خواب است. کمی به طرف دخترک رفت و با صدای آهسته‌ای گفت: «اسمت چیه؟... چه عروسک خوشگلی... موهاتونم خیلی نازه... منم یه عروسک شبیه عروسک تو داشتم...» با عشوه‌های یک دختربچه‌‌ی چهار پنج ساله نزدیک مریم شد و عروسکش را دراز کرد سمت مریم و با صدای ظریف و کودکانه‌ای گفت: «مثل این بود؟ اسمش چی بود؟»
- اسمش سپیده بود... خیلی دوستش داشتم... البته برای شما خوشگل‌تره... اسمتون رو نگفتید خانوم خانوما...!
سرش را پایین آورده بود و کمی انگشت اشاره دست چپش در دهانش بود و با لبخند نمکینی گفت: «نرگس...»
در کوپه‌شان نیمه‌باز بود و دو تا خانم و یک آقا مشغول حرف‌زدن بودند. مریم کمی سرش را جابه‌جا کرد و نگاهی به کوپه خودشان انداخت و به نرگس گفت: «اسم من هم مریمه... یادم باشه دوباره دیدمت حتما یه شکلات خوشمزه بهت بدم...» و با سرعت و اضطراب قدم‌هایش داخل کوپه خودشان رفت.
گوشی رضا داشت اذان می‌گفت. مریم نشست کنار پنجره و به رضا خیره شد و هنوز دنبال راهی می‌گشت که اگر به کودکی لبخند زد، رضا در خیالات بد فرو نرود...
رفت روبروی رضا و روزنامه را از روی سینه و لای دست‌های رضا برداشت و تا کرد و روی میز پایین پنجره گذاشت.
حرکت‌های ناگهانی قطار می‌گفت که دارد می‌ایستد. مأمور قطار با چیزی شبیه کلید به در کوپه زد و گفت: «یک ربع برای نماز فرصت دارید...»
رضا از خواب پرید و صاف نشست و گفت: «کجاییم مریم!؟» مریم همینطور که تندتند روسری‌اش را مرتب می‌کرد، گفت: « نمیدونم... برای نماز مغرب و عشا نگه داشتن... پاشو عزیزم... گفت یک ربع...»
از قطار که پیاده شدند، نرگس پایین پله‌ها دست خانم مسنی را گرفته بود و با ذوق‌زدگی به مریم گفت: «خاله مریم! کوش پس خوراکی خوشمزه؟»
رضا با نگاه‌ یخ‌زده‌ای به مریم نگاه می‌کرد...
 
ادامه دارد...
 

 قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم