آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس

 


مثل همیشه تاریکی شب ربطی به حرم نداشت و درخشندگی همه‌چیز اثری از دلگیری شب‌های بلند پاییزی نگذاشته بود. باد کمی موهای رضا را در حیاط گوهرشاد تکان می‌داد. چشمان رضا به ضریحی که در صحن گوهرشاد است، خیره شده بود. مریم مثل همیشه از سمت راست و صحن عتیق آمد.

کیفش را که طبق معمول روی چادر عربی‌اش انداخته بود، گذاشت روی زمین و چهارزانو نشست کنار رضا.

رضا قبل از اینکه به مریم سلام کند به او لبخند ممتدی زد، مثل کسی که سلامش قبل از خوشحالی‌اش از وجود کسی در چشمانش آمده باشد.

  • قبول باشه آقا رضا!
  • قبول حق... گرسنه‌ت نیست؟
  • یه کم... حالا حرف می‌زنیم، بعد میریم یه چیزی می‌خوریم. رضا! واقعا تو اون وبلاگ رو تووی همین مشهد پیدا کردی؟ یا از قبل می‌شناختیش؟
  • چطور؟ مهمه؟ نه... خوابم نبرد دیروز صبح، رفتم وب‌گردی، اینو از لینک یکی از بچه‌ها پیدا کردم... گفتم بهت که...
  • داشتم چمدون رو می‌بستم که بیایم مشهد، هی تووی دلم گفتم: یا امام رضا! یه راهی رو بگذار جلوی پامون که دل هر دومون آروم شه... دیروز که یهو اونطوری گفتی اولش خیلی بهم ریختم... الان که داشتم زیارت می‌کرد، یهو یاد خواسته خودم افتادم از آقا... گفتم نکنه ته این آشفتگی همون قراریه که از آقا خواستم؟ ببین رضا! بهت گفتم که واقعا خودم رو اونقدر بزرگ نمی‌بینم که بتونم با این شدت خلاف جریان معمول شنا کنم... تو تووی خودت می‌بینی؟
  • خب طاقت و توان بستگی داره به اندازه‌ی هدف... من یک متن در اون وبلاگ خوندم که خیلی روم تأثیر گذاشت؛ اینکه ماها که مشکل باروری داریم حاضریم به صد راه ممکن پزشکی و ... بچه داشته باشیم، درحالی‌که عده‌ای در شرایط بدی به دنیا اومدن و در شرایط بدتری، دور از کانون خانواده دارن بزرگ می‌شن... یعنی ما نیاز به طفلی مثل اون‌ها داریم و اون‌ها نیاز به پدر و مادری مثل ما...

مریم! یک جمله کنار وبلاگ نوشته شده که می‌گه: پدری و مادری یعنی نثارکردن خودت به یک انسان... واقعا تعریف درستیه...

  • خب رضا! چطور میشه خودت رو نثار کسی بکنی که حسی نسبت بهش نداری؟
  • مگه بچه‌ی خودت چطوریه؟ مگه از قبل دیدیش؟ اونم در بطن توئه و وقتی خودت رو نثارش می‌کنی، حس مادری پیدا می‌کنی.
  • یک جنین نه ماه به یک زن فرصت می‌ده که مادر بشه... همین که یک موجود زنده درون تو جنب و جوش داره ماه‌ها، حس مادری رو به تو القا می‌کنه...
  • خب می‌تونیم با کسانی که این کار رو کردن از نزدیک حرف بزنیم... می‌تونیم جواب این سؤال‌هامون رو با دیدن اون‌ها کنار فرزندخونده‌شون بگیریم... ها؟ آخه اینا حالشون خیلی خوبه و اگر ترس‌های ما که از دور می‌بینیم، واقعی بود، اینا انقدر حالشون خوب نبود و انقدر حال خوب رو راحت منتقل نمی‌کردن... قبول داری؟
  • اوهوم... منطقیه...

مریم سرش را پایین انداخت و با انگشتانش گل‌های فرش را دَورانی لمس می‌کرد و دست دیگرش تکیه‌گاه سر کجش شده بود. با لحنی که خیلی قاطع نبود، گفت: « باشه... قبول... باهاشون ارتباط برقرار کنیم... ببینیم حال خوبشون واقعیه؟»

ادامه دارد ...


قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم

قسمت یازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت سیزدهم

قسمت چهاردهم

قسمت پانزدهم

قسمت شانزدهم

قسمت هفدهم

قسمت هجدهم