آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس 


رضا خیره شده بود به چشمان مریم که عکس‌العملش را وقتی دارد وبلاگ شمیم بهار را می‌خواند، ببیند. چشمان مریم سکوت کرده بود و رضا هیچ‌چیز از چشمان مریم نمی‌فهمید.

مریم با دقت و سکوت خنثی‌ای می‌خواند و صفحه را جابه‌جا می‌کرد. سرش را بدون اینکه چشمانش را از صفحه بردارد، چرخاند و گفت: «رضا! هم‌سن و سال ما هستن تقریبا انگار... نه؟... بچه‌ها خواهر و برادرن و برادره بزرگ‌تره... چه زن و شوهر عجیبی... خوندی رضا همشو؟»

  • آره... خوندم... حالا پست‌های اولش رو بخونی متوجه می‌شی... این دو تا خواهر و برادر وقتی میان خونه‌‌ی این زن و شوهر، خیلی کوچیک و سخت بودن... دختره یک سال و دو ماهش بوده و پسره حدود سه سال، مثلا پسره از مردها می‌ترسیده و تصوری از آشپزخونه نداشته... وقتی دختره چند روزه بوده و برادرش حدود دو ساله، در جایی رها میشن و به‌شدت سوءتغذیه داشتن... وقتی اینا متقاضی فرزندخواندگی میشن، مددکار بهزیستی که میبینه این زن و شوهر روانشناسی خوندن و خیلی مقید و متعهد هستن، پیشنهاد می‌کنه که برن این خواهر و برادر و ببینن... خیلی جالبه داستانشون...»

مریم با نگاه مبهوتی که رد بغض در آن پیدا بود، به رضا نگاه می‌کرد.

  • رضا! تووی قلبم جا نمیشه مظلومیت این بچه‌ها... ولی واقعا چطور میشه بچه‌ای که برای زن و مرد دیگه‌ای هستن و از گوشت و خون یکی دیگه اینطور بشه جگرگوشه آدم؟ هضمش سخته...

رضا در نگاهش پر از چیزهایی بود که ترجیح می‌داد نگوید و مریم را با ذهنش تنها بگذارد. روی تخت دراز کشید و دو دستش را گذاشت زیر سرش و به سقف خیره شد و وقتی مریم صفحه نمایش را برگرداند طرفش تا چیزی را نشانش دهد، خوابش برده بود.

مریم احساس کرد، رضا بعد از روزها، عمیق خوابیده است. لبخند ممتدی ریخت روی صورت آرام رضا و دوباره صفحه نمایش را جابه‌جا کرد. پوست لب پایینش را با دندان‌هایش می‌کند و گاهی چشمانش روی یک کلمه می‌ماند. در یکی از یادداشت‌های صفحه چیزی خواند که سرش کج شد و دستش رفت جلو دهانش و اشک‌هایش می‌ریخت روی انگشت‌هایش... یکدفعه از جایش بلند شد و پشت پنجره رو به هاله‌ی طلایی گنبد ایستاد و هر دو دستش را گذاشت روی صورتش و بی‌صدا و خفه گریه کرد...

وضو گرفت و آماده شد و برای رضا کنار آیینه یک یادداشت گذاشت.

«رضا جان! من رفتم حرم... این اتاق قلبم رو فشار می‌داد. خیلی عمیق خوابیده بودی. صدات نکردم. اگر اومدی نماز مغرب رو حرم خوندی، یک ساعت بعد از اذان، حیاط گوهرشاد میبینمت... دوستت دارم...»

نمی‌دانست برای چه از دم باب‌الرضا اشک‌هایش بی‌اختیار همینطور از چشمانش می‌ریخت؛ قصه‌ی علی و زهرای وبلاگ شمیم بهار بود یا اینکه حال غریب رضا و نگاه‌های مضطربش... رفت در صحن گوهرشاد و روبروی ضریح طلایی که همه در آن صحن، زیارت آقا را روبروی صورت می‌خواندند، ایستاد و دستمالی را جلوی بینی و دهانش گرفت و با چشمانی که پر و خالی می‌شد، می‌گفت: «آقا! دیگه جون ندارم... دیگه دلم نا نداره تصمیم جدید بگیرم...»

صدای ساعت صحن عتیق، پانزده بار در فضا پیچید...

ادامه دارد ...


قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم

قسمت یازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت سیزدهم

قسمت چهاردهم