به گزارش پارس نیوز، 

 متوسلیان حتی نمی‌گذاشت که شبها هم بیکار بمانیم. معلوماتش بالا بود و با ما زیاد بحث می کرد. شبها بچه ها را در اتاق جمع می‌کرد و برای اینکه بتواند بُعد عقیدتی- فکری ما را هم تقویت کند، بحث های مختلف را وسط می‌کشید.مثلا یک بار گفت:

«من کمونیست هستم و شما مسلمان .باید برای من اسلام را ثابت کنید.» آقا طوری بحث می شد که کار به دعوا می کشید! خدا بیامرز شهید دستواره آخر سر کم می‌آورد و می گفت:

«حرفِ من درست است اما تو چون فرمانده‌ای نمیخواهی قبول کنی.»

حاج احمد میگفت: «نه برادر، من با منطق دارم این حرف را میزنم».

یک شب هم گفت: «هر کسی هر چه دلش می‌خواهد بگوید.»

یکی از بچه ها که جعفر نام داشت و اهل کاشان بود، خیلی خجالتی بود. نوبت به جعفر که رسید او گفت: «برادر ما رویمان نمیشود چیزی بگوییم.»

حاجی گفت: «خب یک حمد بخوان». جعفر گفت: «رویم نمیشود.» حاجی گفت: «یک قل هوالله بخوان.» جعفر گفت: «رویم نمیشود.» احمد گفت: «خوب یه بسم الله الرحمن الرحیم بگو...». #حاجی آخر سر شاکی شد و گفت: «این قدر که تو میگویی رویم نمیشود تا به حال یک #بقره را خوانده بودی»!

راوی : سردار «مجتبی عسگری»

 شامگاه ۱۲ تیر ۱۳۶۱، سنگر فرماندهی قوای ایرانی در پادگان زبدانی سوریه