یکی از برادران عزیزی که دربند اسارت دشمن درآمد، مرحوم عزیز آزاده، شهید حاج منصور زرنقاش بود، رضوان‌الله تعالی.

ایشان در اردوگاه ۱۱ یا ۱۳ که من در آنجا نبودم، خدمتگزار جمع اسرا بود. قبل از اسارت کاروان‌دارِ حج بودند؛ در نتیجه، در اسارت هم شروع می‌کند همان طور به خدمتگزاری و عهده‌دار مسئولیت خدماتی می‌شوند.

دشمن ایشان را شناسایی می‌کند و به هر حال، زیر شکنجه‌ دشمن، ایشان مریض می‌شوند و کمتر از یک ماه که می‌گذرد به شهادت می‌رسد.

همان شب که شب شهادت ایشان است، یکی از برادرانمان در آن اردوگاه خواب می‌بیند که بی‌بی فاطمه زهرا(س) وارد اردوگاه شدند. سه نفر از خانمها هم ایشان را همراهی می‌کنند. خانم فاطمه زهرا(س) مستقیماً تشریف آوردند به همین آسایشگاهی که شهید حاج منصور زرنقّاش در آن به شهادت رسیده بودند.

حضرت فاطمه زهرا(س) می‌فرمایند که «حاج منصور از ماست و می‌خواهیم او را با خودمان ببریم».

این گذشت تا شبی که نوبت کربلا به اردوگاه رسید. در اردوگاه ۱ که دو قسمت داشت، قسمت‌A  و قسمت B با هم حدود یک کیلومتر فاصله داشتیم که سعی کرده بودیم به بهانه‌های مختلف، از طریق مسابقه و از طریق ورزش و هر راهی که می‌شد با هم ارتباط داشته باشیم. خود من هم همین‌طور زیاد دعوت می‌شدم که بروم آن قسمت اردوگاه.

حاج منصور زرنقاش شیرازی بود و برادرمان حاج موزه هم همشهری‌اش بود. در همان شبی که نوبت کربلا به اردوگاه ۱ رسید.

حاج موزه فرمودند: «خواب دیدم در حرم آقا امام حسین(ع) مشرف شده‌ایم و همه شهدا هم جمعند. در بین شهدا دیدم حاج منصور زرنقاش هم در حرم آقا مشرف هستند. خوشحال شدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: «حاج آقا منصور اینجا چه کار می‌کنی؟ فرمود: « از همان شب اول بی‌بی‌ فاطمه زهرا(س) مرا آوردند در حرم فرزندش آقا امام حسین(ع).