«ننه سکینه» پنج پسر و دو دختر داشت. جنگ که آغاز شد، پنج فرزندش را راهی جبهه کرد. او می‌گفت «یک روز همسرم گفت به ناصر بگو که فعلا به جبهه نرود. هنوز سن و سال کمی دارد. همان لحظه ناصر از آشپزخانه بیرون آمد و گفت پدرجان، مادر برای من احترام زیادی دارد، اما نمی‌توانم وظیفه‌ام را انجام ندهم. من به جبهه می‌روم. با وجود این که پنج فرزندم به جبهه رفتند و یکی یکی شهید یا مجروح می‌شدند، اما هرگز راضی نشدم به آن‌ها بگویم که نروند.» سه فرزند او به شهادت رسیدند و دو فرزند دیگرش هم به درجه رفیع جانبازی نائل آمدند.

//

برای آشنایی بیشتر با «سکینه معینی» مادر شهیدان احمد، محمود و ناصر صادقی، گفت‌وگوی خبرنگار ما با این مادر شهید را می‌خوانید:

 فرزندانتان فعالیت‌های انقلابی هم داشتند؟

بله. گاهی آن‌ها را در تظاهرات می‌دیدم و می‌گفتم که مراقب خودتان باشید. یک روز برای خرید به بازار تهران رفتم. آن زمان احمد در بازار کار می‌کرد. در مسیر بازگشت، افرادی را دیدم که در حال تظاهرات بودند. ناگهان نگاهم به احمد افتاد که در میان جمعیت شعار می‌داد.

شب‌ها هم به بیرون از خانه می‌رفتند و روی دیوار‌های شهر «مرگ بر شاه» می‌نوشتند. امام (ره) که به کشور بازگشت، از این که فعالیت‌هایشان هر چند کوچک به ثمر نشسته بود، خوشحال بودند. انقلاب اسلامی هم که به پیروزی رسید، به پشت بام رفتند و الله اکبر گفتند. در زمان شاه، وقت سربازی احمد بود. او به سربازی نرفت و گفت من برای این رژیم خدمت نمی‌کنم. انقلاب که به پیروزی رسید، برای خدمت سربازی ثبت نام کرد.

با شروع جنگ، ابتدا کدام یک از فرزندانتان به جبهه رفت؟

ابتدا محمد و احمد که فرزندان ارشد خانواده بودند، به جبهه رفتند. پشت سر آن‌ها سه برادر دیگرشان هم رفتند. هر بار که احمد می‌خواست به جبهه برود، می‌گفت برایم آش نپز. ما برای رضای خدا به جبهه می‌رویم. من هم به خواسته‌اش عمل کردم. اواخر سال ۶۰ بود که دوست احمد شهید شد. پسرم خیلی ناراحت بود. مدتی بعد خودش هم در عملیات فتح المبین به شهادت رسید.

 از خصوصیات اخلاقی شهید احمد برایمان بگویید.

روزی احمد با عجله به خانه آمد. او هیچ وقت با کفش روی فرش نمی‌آمد، اما آن روز با کفش از داخل خانه رد شد و به طبقه بالا رفت. به او گفتم غذا کوفته داریم. بیا ناهارت را بخور بعد برو. نپذیرفت و گفت که دوستانم در کوچه هستند. چند لقمه غذا درست کردم و به او دادم تا با دوستانش بخورد. در همان روز شهید بهشتی ترور شد. وقتی احمد به خانه آمد خیلی ناراحت بود. گفت من هنگامی که می‌خواستم وارد ساختمان شوم، بمب منفجر شد و شهید بهشتی و یارانش شهید شدند و من زنده ماندم. اگر آن لقمه را من نخورده بودم، زودتر می‌رسیدم.

//

وقتی احمد شهید شد، می‌خواستم نماز بخوانم که یک نفر درب منزل آمد و سراغ همسرم را گرفت. گفتم خانه نیست و رفت. دقایقی بعد آن‌ها با همسرم به خانه برگشتند. به اتاقی رفتند و شروع به سینه زنی کردند. همسرم آمد و درخواست کرد که برای همه چای بریزم. من تمام بدنم می‌لرزید. پرسیدم چه اتفاقی افتاده که گفت چیزی نشده است. حاج آقا که وارد اتاق شد، چادر سر کردم و به داخل اتاق رفتم. گفتم «اگر پسرم شهید شده است به من بگویید. من ناراحت نمی‌شوم و افتخار می‌کنم. بچه‌های من که از بچه‌های امام حسین (ع) عزیزتر نیستند.» همه شروع به گریه کردند. آنجا خبردار شدم که احمد شهید شده است. به اتاق دیگری رفتم و در حالی که بدنم می‌لرزید نمازم را خواندم. آن شب تا صبح بی‌قراری کردم و نخوابیدم.

احمد که شهید شد، تا حدود ۱۸ روز پیکرش در منطقه ماند. اوایل سال ۶۱ پیکرش به کشور برگشت و مراسم خاکسپاری را برگزار کردیم.

محمود چه زمانی به شهادت رسید؟

محمود هم همراه با دیگر برادرانش به جبهه می‌رفت. او ۱۰ ماه بعد از شهادت احمد، در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید.

کدام یک از فرزندانتان متاهل بود؟

محمد که پسر ارشدم بود، متاهل بود. روزی که می‌خواست به جبهه برود، از من اجازه خواست. گفتم همسرت باید اجازه بدهد. اگر پدر و دیگر برادرانت به جبهه بروند، من هم می‌روم، ولی شما باید برای اعزام از همسرت اجازه بگیری. محمد از آغاز تا پایان جنگ در جبهه حضور داشت و جانباز شد.

پسرم دیگرم قاسم مجرد بود. او هم جانباز شده است.