به گزارش پارس نیوز، 

شهید حسین جلایی پور از دانشجویانی بود که در دفتر سیاسی سپاه، به روایتگری جنگ پرداخت و در 4 دی ماه 1365 در جریان عملیات کربلای 4 به شهادت رسید.

حسین، سومین شهید از خانواده جلایی پور بودو قبل از آن، برادرهایش علیرضا و محمدرضا به شهادت رسیده بودند. آنچه می خوانید، بخش هایی از روایت حمید رضا جلایی پور از برادرش حسین است.

مرتضی قاضی درباره او و دو راویِ شهید دیگر به نام های محسن فیض و حمید صالحی که از دانش آموزان دبیرستان مفیدبودند، کتابی تدوین کرده که بخش هایی از این کتاب با محوریت شخصیت شهید حسین جلایی پور را تقدیمتان می کنیم؛

سال ۶۲ حسین دیپلمش را گرفت و امتحان کنکور داد. دانشگاه تهران رشته مکانیک قبول شد. از آن به بعد کارش خیلی بیشتر شد. من که کردستان بودم، خواهرم هم ازدواج کرده بود و رفته بود. حسن ما هم کوچک بود. می شد گفت حسین ستون خانواده بود. بیشتر از همه ما توی خانه و کنار پدر و مادرم بود. توی خانه کمک مادرم بود؛ خرید می کرد، حتی ظرف ها را هم می شست. خیلی به پدر و مادرم احترام می گذاشت.

بیشتر بدانیم:

شبی که 7 نفر از بچه های مدرسه مفید شهید شدند

سه راوی شهیدِ جنگ روایت شدند

حاتمی‌کیا می‌گفت خاطرات شریفی موی تنم را سیخ می‌کند/ شهیدی که پنج هزار بار مُرد و زنده شد

از آن طرف رشته مکانیک دانشگاه تهران هم رشته آسانی نبود. حسین درسش را می خواند، ولی از آنهایی نبود که فقط سرش توی کتاب و درس باشد؛ فوق برنامه هایش زیاد بود.

کوه و ورزش حسین هیچ وقت ترک نمی شد. از آن طرف خیلی هم بچه هیئتی و به اصطلاح اهل شور بود. این اخلاقش به پدرم نرفته بود و بیشتر تحت تأثیر داییمان، حاج آقا الماسی، بود. زیاد می رفت حسینیه فاطمیون. پایه هیئت های جنوب شهر بود. می گفت: «اینا خالصانه برای امام حسین سینه می زنن.» پاتوقش هیئت حسین جان" بود. هیئت حسین جان، یکی از هیئت های مذهبی تهران بود که با شور و حال خاصی برای امام حسین عزاداری می کرد. مداح هیئت حاج منصور ارضی بود. هنوز هم این هیئت پابرجاست. حسین با این هیئت به قول معروف خیلی حال می کرد.

عاشق امام حسین (ع) و عزاداری برای اباعبدالله بود. تکیه کلامش این بود: «حسین (ع) تمام وجودمو تسخیر کرده.» عشق و علاقه اش به امام حسین فقط از روی احساس نبود؛ خیلی هم مطالعه می کرد. یک کتاب «مقتل امام حسین» داشت که مدام بهش مراجعه می کرد.

خودش هم بعضی وقت ها مداحی می کرد. مداحی های حسین از دوران راهنمایی و دبیرستان شروع شد. از بچگی خیلی همراه پدرم به هیئات و مجالس مذهبی می رفت و توی این جلسه ها شعر، سرود و مقاله می خواند. کم کم که بزرگتر شد، رویش بیشتر شد و مداحی هم می کرد. هرجا که به قول معروف مجلس بی ریا بود، برای امام حسین نوحه می خواند. حتی آخرین باری که می خواست برود جبهه، قبل از اعزام، روضه وداع خوانده بود و ضبط کرده بود. تا همین چند سال پیش نوار صدایش را داشتیم.

حسین کنار درس دانشگاه، تدریس هم می کرد. سال ۶۳ همراه با چند تا از رفقایش مثل حمید صالحی و محسن فیض و امیر میناپرور می رفتند مدرسه راهنمایی امام هادی توی جنوب شهر و ریاضی و قرآن درس می دادند. نه حسین و نه هیچ کدام از بچه ها بابت درس دادن پول نمی گرفتند؛ حتی از جیب خودشان هم برای بچه ها خرج می کردند. یادم هست حسین خیلی معلمی را دوست داشت و سعی می کرد چیزهایی را که توی مدرسه مفید یاد گرفته بود، به بچه های مدرسه یاد بدهد.

با رفقا برنامه ریزی کرده بودند، چند تا امتحان طراحی کرده بودند که بچه های مستضعفی را که با استعداد بودند شناسایی کنند. می خواستند مستقیم و غیر مستقیم با این بچه ها ارتباط داشته باشند و بهشان کمک مالی و فکری کنند. به قول خودشان دنبال "کادرسازی" بودند. حتی یک بار برای تشویق این بچه ها یک سری جایزه خوب هم خریده بود و خیلی قشنگ کادو کرده بود. خط من خوب بود؛ حسین به من گفت که با خط خوش اسم بچه های ممتاز را روی کادوها بنویسم، روزی که می خواست جایزه را به بچه ها هدیه بدهد، روی پا بند نبود؛ انگار داشت پرواز می کرد. هیچ وقت حسین را آنقدر خوشحال و سرحال ندیده بودم. عشقش بود و همین بچه های مستضعف.

حسین بیشتر از همه رفقا تدریس توی مدرسه را پیگیری می کرد. رفقا می رفتند جبهه و هر چند وقت یک بار نبودند، ولی حسین نمی توانست همراهشان برود. بعد از محمدرضا و علیرضا به مادرم خیلی فشار آمده بود. مادرم رضایت نمی داد که حسین هم برود جبهه. حتی حسین به من گفت که بیاید کردستان پیش من، ولی مادرم به خاطر ماجرای گروگان گیری من و علیرضا توی کردستان به حسین اجازه نمی داد؛ می ترسید. من هم اصرار نمی کردم بیاید کردستان؛ خطرش خیلی زیاد بود.

مادرم وابستگی شدیدی به حسین داشت. ما به حسین می گفتیم: «تو اگه شهید بشی، خیلی برای خانواده سخت میشه.» حسین هم تا سه، چهار سال بعد از شهادت علیرضا، توی خانه حرفی از رفتن نمی زد؛ خجالت می کشید. دلش نمی آمد مادرم را ناراحت کند. از آن طرف هم راضی نبود بدون رضایت پدر و مادرم برود جبهه، عاشق جبهه بود، رفتن رفقایش را می دید، ولی می سوخت و می ساخت. همیشه به مادرم می گفت: «من به گناه بزرگی که کردم اینه که بعد از رضا و علیرضا هستم.»

سال ۶۵ سپاه طرح شش ماهه دانشجویی را راه انداخت. حسین هم که دنبال فرصت بود، پاپی مادرم شد تا رضایتش را بگیرد؛ من هم واسطه شدم. جایی که قرار بود مستقر بشوند، تقریبا پشت جبهه بود و با خط مقدم خیلی فاصله داشت، خطری نداشت. حسین هرطور بود رضایت مادرم را گرفتم و رفت اهواز و همان جا مشغول شد. توی آن مدتی که اهواز بود، می رفت و به خواهرم که با شوهرش توی اهواز زندگی می کردند سر می زد. دامادمان از بچه های پشتیبانی جنگ جهاد بود. خواهرم سال ۶۰ ازدواج کرد. یک سال بعد هم زندگی اش را جمع کرد و رفت اهواز.

دو ماه بعد، تابستان ۶۵ من به حسین پیشنهاد دادم که همراه یک کاروان از مردم کردستان به عنوان خادم برود مکه؛ حسین هم قبول کرد. از زیارت خانه خدا که برگشت حالش عوض شده بود. دوباره عزمش را جزم کرد که حتما رضایت مادر را بگیرد و برود جبهه، خیلی به مادرمان اصرار می کرد؛ تکیه کلامش این بود: «مامان! جنگ داره به سرنوشت نهایی خودش نزدیک می شه، شما دوست دارید من مثل یه پرنده توی قفس بمونم؟» آخرسر مادرم دیگر نتوانست جلوی حسین مقاومت کند. حسین دل مادر ما را به دست آورد و رضایتش را گرفت.

آخرین باری که رفت جبهه، نیروی دفتر مطالعات و تحقیقات جنگ بود؛ راوی لشکر ۵ نصر مشهد. این اولین اعزام رسمی حسین به جبهه بود و آخرین اعزامش  بود.