به گزارش پارس نیوز، 

 هنوز چند روزی به سوم خردادِ امسال مانده بود که خانمی با خانه مان تماس گرفت. از بنیاد شهید بود. می گفت برای دعوت مادرم به جلسه تجلیل از خانواده شهدا تماس گرفته. اول، اصرار داشت که مادرم به تنهایی برود اما نظرش عوض شد و من را هم دعوت کرد.

وارد سالن که شدیم، چند دقیقه بعد، آقای رییس جمهور هم آمدند. سالن پر بود از زنان و مردانی که ما هیچکدامشان را نمی شناختیم. اواخر برنامه بود که نام مادرم را صدا کردند و با هم به طرف سِن رفتیم. آقای روحانی ایستاده بود و لوح تقدیر را به مادرم داد. من هم پشت سر مادرم بودم. پایین که آمدیم، لوح را باز کردم و دیدم که نامه ای به امضای آقای شهیدی، رییس بنیاد شهید است.

رییس بنیاد شهید در لوح تقدیری، عنوان شهید را برای پدرم به کار برده بود و آن لوح تقدیر را هم آقای رییس جمهور به دست ما داد، اما جالب اینجاست که بنیاد شهید، پدرم را به عنوان شهید قبول ندارد و 12 سال است که پیگیر این موضوعیم اما جواب درستی به ما داده نشده!

این ها بخشی از صحبت های «محمدمهدی» است که به همراه برادرش مجید به دفتر مشرق آمده بودند تا درباره پیگیری ها برای احقاق حقوق پدرِ شهیدشان، مطالب و اسنادی ارائه کنند.

 

شهیدان «ثاقب» و «ثابت شهابی نشاط»، دوقلوهایی بودند که سال 1343 داخل سبدی در کنار یکی از مجتمع های بهزیستی رها شدند. 18 ساله بودند که برای اولین بار با بروبچه های گردان سلمان از لشگر 27 محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) به سومار رفتند تا در عملیات «مسلم بن عقیل» شرکت کنند. کارشان هم امدادگری بود.

 

«ثاقب» بعد از جنگ به مجتمع بهزیستی شهید قدوسی برگشت و زندگی اش را تا لحظه شهادت بر اثر جراحات شیمیایی و در تاریخ 18 دی ماه 1377 ادامه داد.

«ثابت» اما بعد از جنگ با خانواده فرحزاده وصلت کرد و 3 فرزند از خود به یادگار گذاشت. شهید ثابت به بانک ملت رفته بود و در آنجا مسئولیت هایی داشت اما از دست دادن یکی از کلیه هایش در جنگ و عوارض شیمیایی، او را بارها درگیر تخت های بیمارستان کرد.

 

آخرین بار، یکی از روزهای آذرماه 85 بود که محمدمهدی، پدرش را با حال و روزی دردمند و بی قرار به بیمارستان ساسان رساند. بیمارستانی که قرار بود ملجأ جانبازان باشد. گرفتاری های پذیرش بیمارستان جای خود اما بی توجهی مامور بنیاد شهید به «ثابت» که معلوم بود روزهای آخر عمرش را می گذراند، چیزی نبود که دل همسر و فرزندان شهید را خون نکند. نماینده بنیاد آمده بود تا مرهمی باشد اما تا توانست زخم زد و رفت.

 

نفس های تاول زده ثابت در همان بیمارستان ساسان به شماره افتاد و وقتی به شهدا پیوست، کمیسیونی تشکیل شد تا تصمیم بگیرد پیکرش را در کجا به خاک بسپارند. مقصد همان قطعه 50  و دو ردیف آن سوتر از مزار برادرش، ثاقب بود.

پیکر نحیف شهید ثابت را مقابل ساختمان مرکزی بانک ملت و خانه اش در محله پیروزی تهران تشییع کردند و با احترام به خاک سپردند. چهره های آشنا و معروف زیادی را می شد در مراسم تشییع دید. بعد از آن هم در مراسم های ترحیم، دوستان زیادی آمدند و  رفتند اما بی پناهیِ خانواده شهابی نشاط مثل شهابی از ذهنشان رفت و به نشاط و روزمرگی زندگی پیوست.

 

مجید از ابتدا به خاطر جانبازی 55درصدِ پدرش به مدرسه شاهد می رفت و وقتی برای گرفتن نامه جدید برای ثبت نام، به بنیاد شهید مراجعه کرد، متوجه شد نام پدرش را به عنوان جانباز متوفی ثبت کرده اند و اثری از سوابق شهادت او نیست.

محمدمهدی، سال ها پیش برای گرفتن نامه قانونیِ معافیت سربازی اش مجبور شد بروشور تبلیغاتی گوشی های تلفن همراه سونی را از دست کارمند بنیاد شهید بگیرد و برای دختر او، یکی از آن ها به مبلغ 150000 تومان را بخرد!

وقتی نوبت مجید رسید که برای معافیت از سربازی اش اقدام کند هم، کارمند بنیاد از آن ها کیک دوطبقه ای خواست که معلوم شد قیمتش 400000 تومان است!

این اولین بار نبود که خانواده شهید شهابی با پیشنهاد پرداخت رشوه روبرو می شدند. بار اول، یکی از کارمندان بنیاد شهید تهران به محمدمهدی گفته بود: برای سفر حج 3میلیون تومان کم دارم؛ اگر آن را پرداخت کنی، احراز شهادت پدرت را تایید می کنم.

محمدمهدی که تا به حال در چنین موقعیتی قرار نگرفته بود، این باج را نداد و صدای حاج آقا توی گوشش پیچید: «پس تو بدو، بنیاد بدو؛ هیچ وقت هم به مدرک شهادت پدرت نمی رسی!»

حتی چند روز پیش که فهمیدند بنیاد شهید برای پرداخت غرامت بیمه عمر پدرشان هم کوتاهی کرده است، یکی از کارمندان بنیاد شهید تهران به محمدمهدی گفته بود: برای حل مشکلت پیش آقای فلان، یا باید سر کیسه را شل کنی یا تهدیدش کنی به شکایت(!)

یک بار که مجید برای گرفتن معرفی نامه به بنیاد شهید رفته بود و فهمید که پرونده ای برای شهادت پدرش ثبت نشده با هر تلاشی بود به بایگانی بنیاد شهید منطقه 14 تهران راه پیدا کرد و با تعجب دید که پرونده شهید ثابت را جزو پرونده های راکد نگهداری می کنند.

شاید همین اجحاف در حق آنان بود که او را به این فکر انداخت تا موضوع را با سردار احمدرضا رادان مطرح کند. سردار هم برای آن ها نامه این نوشت تا موضوع شهید ثابت به کمیسیون شکایت ماده 16 برود تا بلکه تعیین تکلیف شود.

مدیرکل کمیسیون پزشکی نامه سردار را جلوی چشم های مجید پاره کرد و دور ریخت! وقتی سردار از این اقدام باخبر شد، با پیگیری هایش فقط دو روز طول کشید تا آقای مدیرکل با خانواده شهابی تماس گرفت و خواست که برای ارائه درخواست بررسی به کمیسون ماده 16 بروند.

 

کمیسیون ماده 16 اگر چه باز هم بر همان تصمیم قبلی خود ماند و رأی به احراز شهادت نداد اما در ارائه رای به خانواده شهابی هم کوتاهی کرد. اگر پیگیری های محمد مهدی نبود، فرصت 3 ماهه اعتراض در دیوان عدالت اداری هم از دست می رفت.

خانواده شهابی از این فرصت استفاده کردند و این بار با شکایت از کمیسیون ماده 16 ، هنوز امیدوارند که حقوق تضییع شده شان ایفاد گردد.

 

و هنوز این سئوال با علامت سئوالی بزرگتر از قبل باقی مانده که اگر ثابت شهابی نشاط، شهید نیست، چرا رییس بنیاد شهید او را در لوح تقدیر، شهید می نامد و آن را با دستان رییس جمهور به خانواده شهابی نشاط می دهد؟

چگونه ممکن است جانبازی که بنیاد شهید، جانبازی او را در 22 مهرماه 1377 با 5 بار جراحت در سالهای 61، 62 و 65 تایید کرده و یکی از مواردِ تاییدیه آن ها، شیمیایی کامل بدن در تاریخ 25 دی ماه 1365 در عملیات کربلای 5 بوده، به خاطر عواملی غیر از مجروحیت به دیار باقی رفته باشد؟

 

مدارک بنیاد شهید نشان می دهد «شهید ثابت شهابی نشاط»:

سال 61 در منطقه خرمشهر بر اثر موج انفجار از ناحیه کل بدن

همان سال در منطقه سومار بر اثر اصابت تر کش از ناحیه سر و تیر به پا

سال 62 در منطقه پنجوین بر اثر اصابت ترکش و موج انفجار از ناحیه دست ها و همان سال، در منطقه سومار بر اثر موج گرفتگی و ناراحتی قلبی

سال 65 در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش از ناحیه پا، کمر و پشت

و 25 روز بعد، در منطقه شلمچه بر اثر اصابت ترکش از ناحیه پای چپ و سر و نیز موج انفجار و شکستگی جمجمه و شیمیایی از ناحیه کل بدن مجروح شده و حالا عجیب است که بنیاد شهید در این 12 سال از پذیرش اسناد احراز جانبازی صادره از سوی خودش هم سر باز زده.

 

مجید می گوید: بعد از 12 سال، همین چند وقت پیش بود که یک خانم و یک آقا از طرف بنیاد شهید منطقه 14 به خانه مان آمدند. برخوردشان مناسب نبود. تعجب کرده بودند که چرا خانه دو طبقه و قدیمی ما آسانسور ندارد! یک فلاسک چای هم با خودشان آورده بودند که شبیه آن را سر کوچه مان به قیمت 12000تومان می فروختند!

می گفتند: چرا در این سال ها سری به بنیاد شهید نزده اید؟

گفتیم: ما برای پیگیری شهادت پدرمان بارها آمده ایم.

 

وقتی موضوع شکایت ما از بنیاد شهید به دیوان عدالت اداری را شنیدند، قول دادند با ما همکاری کنند. تنها درخواست ما، دیدن پرونده پدرمان بود.

روزی به همراه برادرم به بنیاد شهید رفتیم. پرونده را از بایگانی آوردند. آقایی که به خانه ما آمده بود، تا لای پرونده را باز کرد، با چشمانی متعجب گفت که نمی تواند پرونده را نشانمان بدهد. برادرم مهر «خیلی محرمانه» را دیده بود اما بالاخره نفهمیدیم که مشکل پدرمان چه بوده که قرار نیست تکلیفش را معلوم کنند. ما هم دست از پا درازتر به خانه برگشیم.

 

محمدمهدی می گوید: 6 سال از نامه ای که با موضوع بی کاری ام برای سردار اسماعیل کوثری نوشتم، گذشته. ایشان لطف کردند و در هامش نامه ام از سرهنگ آرامش که معاون نیروی انسانی سپاه 27 محمد رسول الله (ص) بودند، خواسته بود تا طبق ضوابط عمل کنند اما من در این 6 سال نتوانستم ایشان را پیدا کنم. یا تشریف ندارند و یا در جلسه هستند. حتی کپی نامه را بار دیگر به سردار کوثری دادم و با تاریخ جدیدتر، هامش دیگری نوشتند ولی هنوز هم نتوانسته ام سرهنگ آرامش را پیدا کنم!