آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس


  • ببین مریم جان! دیگه سفارش نکنما... برای این خواهر همکار بد میشه اگر بفهمن ما برای چی اونجاییما... وانمود می‌کنیم که اتفاقی اون خانواده رو دیدیم...
  • دقیقا تا دم در بهزیستی چند بار دیگه می‌خوای تکرار کنی این جملات رو رضا جون؟ به خدا کندذهن نیستم... ما خانم کریمی رو نمی‌شناسیم و اون خانواده که می‌خوان امروز بیان برای گرفتن نامه برای حضانت دائم رو اتفاقی می‌بینیم... حله... انقدر نگران نباش...

حالا رضا یه چیزی... اگه امروز نیان چی؟

  • من با خواهر علی که دیروز حرف زدم و همه چی رو گفتم، گفت این خانواده طبق تاریخ باید این روز بهزیستی باشن و خیلی خانواده خوش‌برخوردی هستن... حالا شاید مجبور بشیم فردا هم بیایم... نمی‌دونم... توکل به خدا.

راهروی تاریکی بود که کف‌پوش‌هایش سن و سال داشت. گاهی یک معلول یا کاغذبه‌دستی از راهروها عبور می‌کرد. اتاق سوم بعد پله‌ها، اتاق گروه شبه خانواده و فرزندخواندگی بود.

مریم بدون اینکه نفسش گرفته باشد، نفس عمیق می‌کشید.

  • سلام... ما برای تشکیل پرونده اومدیم... باید کجا بریم؟

کمی برق آشنایی به چشمان خانم پشت میز نشست و گفت: «تشریف داشته باشید... باید اول کار این خانم و آقا رو راه بندازم و نامه‌ای براشون تنظیم کنم و بعد در خدمت شما هستم...»

«نامه‌ای براشون تنظیم کنم» را طوری گفت که انگار رضا و مریم بفهمند این خانم و آقا همان‌ها هستند.

مریم سرش را کشاند کنار گوش رضا و گفت: «اینا که بچه همراهشون نیست...»

رضا هم بدون اینکه لب‌هایش خیلی تکان بخورد، گفت: «صبر داشته باش...»

آقای روبروی میز خانم کریمی، نامه را گذاشت لای پوشه‌ای که دستش بود و از اتاق بیرون رفت، رضا بدون اینکه به مریم چیزی بگوید، پشت سر آقا از اتاق بیرون رفت و در راهرو شروع به حرف‌زدن کرد. خانم هم نشست کنار مریم روی صندلی. مریم لبخند کش‌داری به خانم کناری زد.

  • خانم کریمی! الان این نامه رو دبیرخونه شماره بزنه، دیگه اینجا کاری نداریم؟
  • نه... فقط زودتر ببرید دادگاه تا آخر وقت اداری امروز...

رضا نصفه وارد اتاق شد و مریم را صدا زد و گفت: «میاین بیرون؟»

  • چی شد؟ استقبال کرد؟
  • آره... خیلی خوش‌برخورد بود... گفت فقط ممکنه خانمش خوشش نیاد... چی کار کنیم؟
  • نمی دونم... خب چاره‌ای نیست... اگر خوشش نیومد حرف‌هام رو ادامه نمی‌دم...

مریم و رضا که با هم حرف می‌زندند، آقا با نامه‌ی شماره‌شده وارد اتاق شد و بعد با خانم بیرون آمدند و بعد از کمی گفتگو، خانم به مریم و رضا نگاه کرد و بعد با چهره‌ای که شاداب نبود، به طرف مریم و رضا آمدند و احوالپرسی مختصری کردند. مریم به رضا نگاه کرد و رو به خانم کرد و گفت: «اگر به ما کمک کنید و از رابطه‌تون با فرزندخونده‌تون بگید خیلی به ما لطف می‌کنید...»

خانم بدون اینکه به نگاه‌های همسرش اعتنا کند، گفت: «هلیا دیگه فرزند ماست... از لفظ فرزندخونده خوشم نمیاد... و دوست ندارم هی با شرح ماجرا به خودم یادآوری کنم مادرخوانده‌ام... این مراحل اداری و... کافیه برامون. این همه مددکار اجتماعی! از اونها سوال کنید...»

و به سمت پله‌های کوتاه و قدیمی انتهای راهرو رفت...

ادامه دارد ...


قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول

قسمت دوم

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

قسمت ششم

قسمت هفتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم

قسمت یازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت سیزدهم

قسمت چهاردهم

قسمت پانزدهم

قسمت شانزدهم

قسمت هفدهم

قسمت هجدهم

قسمت نوزدهم

قسمت بیستم

قسمت بیست و یکم

قسمت بیست و دوم

قسمت بیست و سوم

قسمت بیست و چهارم

قسمت بیست و پنجم

قسمت بیست و ششم