آمنه اسماعیلی، داستان‌نویس


خواب مریم آنقدر سبک بود که صدای اذانی که از گلدسته‌های مسجد چند خیابان آن‌طرف‌تر می‌ریخت، از خواب بیدارش کند. رضا خواب بود و مریم با لبخند رضایتی به صورت در خواب رفته‌ی رضا نگاه کرد و پتو را کشید تا روی شانه‌های رضا و همین‌طور که می‌رفت تا وضو بگیرد، به این فکر می‌کرد که واقعا باید تصمیم خودش را بگیرد که اگر فردا همانی که دکتر رضوانی حدس می‌زند، بشود، در مقابل رضا باید چه عکس‌العملی نشان بدهد.

وضو که می‌گرفت، حلقه‌اش را در انگشتش چرخاند و بی‌اعتنا به آبی که باز بود، زل زده بود به آن و انگار در سرش صدای هلهله‌ی زنانی پیچید که هر کدام بی‌اعتنا به غم‌هایشان آن شب کِل می‌کشیدند.

چادر نمازش را سرش کرد و بدون اینکه نمازش را شروع کند، نشست و صورتش را برد در پته‌های چادر نمازش و با صدای خفه‌ای گریه کرد.

و انگار تمام روزهایی که رضا برای دادن یک آزمایش، کل هفته را ساکت بود و روزنامه می‌خواند و سنگینی اینکه با هر اصرار، رضا خمودتر می‌شد، آوار شده بود روی دلش.

اینکه فردا باید کجای زنانگی‌هایش بایستد، کلافه‌اش کرده بود... اینکه کاری کند که رضا به خودش نگوید «درخت بی‌بر»... اینکه خودش در خمیدگی آرام‌کردن رضا نماند و یک عمر وجه مادرانگی‌های وجود زنانه‌اش نادیده گرفته نشود... اینکه اگر روزی بچه‌ای را در پارکی دید، رضا حتی توقع نداشته باشد که چشمان مریم کمی برق بزند.

هزار بار تا آن روز آرزو کرده بود که کاش کسی از خانواده‌هایشان می‌دانست و کاش رضا رضایت داده بود که به کسی بگویند. شاید پی کلام مادرانه‌ای در ذهنش بود که بگوید باید کجا بایستد اگر راهی برای صاحب فرزند شدن رضا نبود.

یک‌دفعه از سر سجاده بلند شد و چراغ کنار کتابخانه را روشن کرد و از کمد پایین کتابخانه آلبوم قدیمی خانوادگی‌شان را بیرون کشید و تندتند شروع کرد به ورق‌زدن و چشم‌هایش همه‌ی عکس‌ها را رج می‌کرد.

ناگهان به عکسی خیره شد. چند زن با چادرهای رنگی و گلدرشت یک سمت و چند مرد که همه دو زانو نشسته بودند که در قاب دوربین جا شوند انگار، در سمت دیگر نشسته بودند.

به چشم‌های یکی از زن‌ها خیره شده بود. خانم آقای اسدی بود، همسایه‌ی دیوار به دیوارشان که هیچ‌وقت صاحب فرزند نشده بودند. انگار پی خودش بود در چشم‌های خانم اسدی که مثلا شاید ببیند چقدر بدون فرزند نگاه یک نفر یخ‌زده است و یا مثلا چقدر چشمانش برق خوشبختی دارد...

صدای لبه‌های چوبی تخت آمد و گفت که رضا بیدار شده و نشسته و می‌خواهد بیرون بیاید.

- مریم جان! مریم! کجایی؟

مریم سریع با چادرش اشک‌های مانده زیر پلک پایینش را خشک کرد و آلبوم را بین کتاب‌های یک قفسه جا داد و همین‌طور که دست می‌کشید به صورت و دست‌هایش که تری و برافروختگی گریه را پاک کند، به سمت اتاق رفت و گفت: «جانم رضا جان!»

به درگاه در اتاق نرسیده بود که رضا گفت: «گلو و دهنم خشکه مریم!... یه لیوان آب میاری برام؟»

رضا که با موهای ژولیده و چشم‌های بسته آب می‌خورد، مریم دوست‌داشتنش را مرور می‌کرد...

ادامه دارد ...

قسمت های قبلی داستان :

قسمت اول