به گزارش پارس نیوز، 

 محمد علی علی زاده : رمان «کوری» اثر فوق‌العاده‌ای از ژوزه ساراماگو است که درباره کوری ناگهانی اهالی شهری نامشخص( آن هم به‌طور همزمان)و اتفاقات پس از آن نوشته شده است. در این حادثه که تمام اهالی شهر را درگیر می‌کند، فقط همسر یک چشم‌پزشک کور نشده است؛ اما به دلایلی مجبور است در مرکز قرنطینه‌ای که دولت برای نابینایان در نظر گرفته است، بینایی‌اش را انکار کند تا برایش مشکل و زحمتی در مواجهه با دیگران در مرکز قرنطینه پیش نیاید اما تا پایان داستان تا حد ممکن به باقی افراد کمک می‌کند و در پایان که همه به صورتی اتفاقی شروع به بازیابی بینایی خود می‌کنند، نوبت اوست که بینایی‌اش را از دست بدهد و داستان در همین‌جا به اتمام می‌رسد.

داستان با کور‌شدن ناگهانی یک راننده در پشت چراغ قرمز خیابان آغاز می‌شود و شخصی که او را برای کمک به منزل می‌رساند، ماشینش را می‌دزدد. به طرز عجیبی دزد ماشین بعد از مدتی کور می‌شود و شخصی که اول کور شده است، با مراجعه به چشم‌پزشک باعث کوری ‌پزشک می‌شود و الی آخر. این ارتباط‌ها در نهایت منجر به کوری تمام افراد شهر می‌شود اما از میان آن‌ها فقط همسر چشم‌‌پزشک داستان بینایی‌اش را از دست نمی‌دهد ولی به دلیل همراهی با همسرش مجبور است در مقابل ماموران دولتی که آن‌ها را برای قرنطینه به مکانی ناشناس می‌برند، تظاهر به کوری کند. به مرور تمام افراد شهر به مرکز قرنطینه آورده می‌شوند و هرکدام داستان کوری خود را شرح می‌دهند که مشخص می‌شود آنان زنجیره‌وار به هم مرتبط و متصل بوده‌اند.

از سوی دولت تدابیر امنیتی و محافظتی سختی برای کوران در نظر گرفته می‌شود و مردم را به دو دسته کور و مستعد کوری تقسیم می‌کنند که در ابتدا از هم جداگانه در قرنطینه نگهداری می‌شوند اما به مرور با افزایش تعداد کوران، مجبور می‌شوند هر دو گروه را در کنار هم قرار دهند چون می‌دانند که این سرنوشت محتوم همه آنان است. سربازان چنان ترسی از کوران دارند که به‌هیچ‌وجه حاضر نیستند حتی غذای آنان را به دست‌شان برسانند و به شکل غیرمحترمانه‌ای با آن‌ها به صورت حیواناتی در قفس برخورد می‌کنند. کوران نیز به مرور درمی‌یابند که کسی در بیرون به فکر آنان نیست و باید خودشان فکری به حال خودشان بکنند. دزد تاکسی اولین فرد نابینا، به علت تعرض به دختری جوان در قرنطینه، به وسیله او زخمی می‌شود. وقتی چشم‌پزشک از ماموران قرنطینه درخواست کمک و دارو برای او می‌کند، با پاسخ منفی آنان روبه‌رومی شود تا اینکه دزد تاکسی از شدت درد و خون‌ریزی فکر فرار به سرش می‌زند و در مسیر خروج از مرکز قرنطینه با شلیک گلوله یکی از ماموران کشته می‌شود. در ادامه وضعیت روز‌به‌روز بدتر و بدتر می‌شود. کوران از لحاظ بهداشت و مواد غذایی با مشکلات زیادی مواجه می‌شوند. مجبورند به دلیل نبود مکان نظافت، حتی در مسیر رفت‌و‌آمد قضای حاجت کنند یا به دلیل کمبود غذا و خلف وعده دولت، عده‌ای از کوران که قوی‌تر و قلدرتر هستند، غذای دیگران را می‌دزدند و می‌خورند.

در این گیر‌ودار پای عده‌ای خلافکار کور هم به قرنطینه باز می‌شود که به دلیل آلودگی و کمبود جا در زندان، دولت دستور می‌دهد تا آن‌ها را نیز در همان مرکز قرنطینه( البته در بخشی دیگر) نگهداری کنند. ذات جامعه‌گریزی و قدرت‌طلبی خلافکاران و بی‌توجهی ماموران باعث می‌شود تا آن‌ها سهمیه اندک غذای روزانه را نیز پیش از بقیه کوران تصاحب کنند و برای تحویل غذا به سایر کوران از آن‌ها طلا و جواهرات‌شان را طلب کنند.

در ابتدا زندانیان بخش‌های اصلی قرنطینه مجبور می‌شوند برای به‌دست‌آوردن غذا تمام طلا و جواهرات و اشیای قیمتی خود را به خلافکاران بدهند و به این خواسته‌ ناحق تن ‌می‌دهند اما به مرور توقعات آنان به حدی زیاد می‌شود که می‌گویند از این به بعد در مقابل سوء‌استفاده جنسی از زنان بخش‌های مختلف به ساکنانش غذا تحویل می‌دهیم. عده‌ای از زنان که نمی‌خواستند عفت‌شان به خاطر غذایی اندک (که حق‌شان است) لکه‌دار شود، ابتدا از این کار به‌شدت امتناع کردند اما به مرور فهمیدند که راهی جز تسلیم در مقابل این خواسته نابجای خلافکاران ندارند.

همسر چشم‌پزشک که در تمام این مدت شاهد این فجایع و وضعیت اسف‌بار همجنسان خود بود، یک قیچی برمی‌دارد و با آن در تاریکی گلوی رییس خلافکاران را می‌درد و آنان را تهدید می‌کند که اگر بار دیگر هوس سوء‌استفاده از زنان به سرشان بزند، تک‌تک‌شان کشته خواهند شد. حسابدار کوری که در میان خلافکاران بود، مدتی از ترس به گروه کوران قدیمی می‌پیوندد اما پس از مدتی به محل نگهداری خلافکاران بازمی‌گردد و به اصطلاح ریاست آنان را برعهده می‌گیرد تا اینکه در شبی، یکی از زنان که رییس خلافکاران به او تجاوز کرده بود، به سوی محل نگهداری آنان رفته و با آتش‌زدن محل قرنطینه‌شان، همه خلافکارها را در میان شعله‌های آتش می‌سوزاند و از بین می‌برد. شدت آتش به حدی بود که به بخش‌های دیگر هم سرایت کرد و کوران بخش اول با راهنمایی همسر چشم‌پزشک که بینایی داشت، موفق شدند از آنجا با هر زحمتی که شده، فرار کنند.

داستان این‌طور ادامه پیدا می‌کند که آن‌ها پس از خروج از قرنطینه متوجه می‌شوند که تمام مردم شهر بینایی خود را از دست داده‌اند و این امر باعث دلسردی و یأس آنان می‌شود. آنان در همان حالت هم سعی دارند تا خانه و خانواده خود را پیدا کنند و از وضعیت بستگان خود آگاه شوند که این امر چندان خوشایند نیست و متوجه می‌شوند که همه یا از خانه‌های‌شان رفته‌اند و کسان دیگری در خانه‌های‌شان ساکنند یا اینکه خانواده‌شان به دلایل نامعلومی در خانه‌های‌شان حضور ندارند و در جایی دور از خانه سرگردان شده‌اند.

در انتهای رمان، اولین مردی که پشت چراغ قرمز بینایی خود را از دست داده بود، به طور ناگهانی بینایی‌اش را به دست می‌آورد و پس از او به ترتیب سایر اعضای گروه که با هم همراه بودند، بینایی خویش را باز می‌یابند اما همان‌گونه که پیش از این گفتیم، حالا نوبت همسر چشم‌پزشک است که بینایی خود را از دست بدهد و رمان در همین‌جا به اتمام می‌رسد.

در دنیای سینما شاید تقلیدهای زیادی از وضعیت‌های مشابه این رمان شده باشد اما دو مورد برجستگی خاصی دارند.