پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- صغری خیل فرهنگ- مردی از دیار خوزستان، سردار سرافراز شهید «حاج حبیب جنت مکان». رزمنده‌ای غیور و دلاوری از کربلای جبهه‌های ایران که راهی میدان مبارزه با کفار تروریست می‌شد. این شهید، هنرمند سریال مختارنامه نیز بود و با شهادتش هنری جاودانه آفرید. رزمنده دلاور گردان‌های امیرالمؤمنین(ع) و جعفر طیار(ع) در هشت سال دفاع مقدس در مسیر جهاد و مبارزه با گروهک‌های تکفیری و ساخته و پرداخته رژیم صهیونیستی، آل سعود و استکبار جهانی به سرکردگی امریکا جان خویش را در طبق اخلاص نهاد و ولایتمداری‌اش را اثبات کرد. آنچه در پی می‌آید حاصل همکلامی ما با مریم جنت مکان همسر شهید، راضیه جنت مکان دختر شهید و تعدادی از دوستان و همرزمان شهید است که در دفاع از حرم اهل بیت در عراق به شهادت رسید.

همسـر شهید/ زندگی با جانباز جنگ

با حاج حبیب نسبت فامیلی داشتیم و ایشان پسر دایی من بودند. برای همین قبل از ازدواج با ویژگی‌های اخلاقی و خلق و خویش به خوبی آشنا بودم. 19 سالم بود که با ایشان ازدواج کردم. بهمن ماه سال 1364. حاجی 24 سال سن داشت و جانباز دفاع مقدس بود. جانبازی ایشان یکی از بهترین دلایل من برای ازدواج بود. می‌خواستم دین خود را به جنگ ادا کنم. ما نمی‌توانستیم حضور نظامی داشته باشیم و در جبهه با دشمنان بجنگیم اما ازدواج با ایثارگران برایمان هم تکلیفی بود که انجام دادیم. ما خودمان را مدیون و مرهون اسلام و انقلاب می‌دانستیم. من با افتخار با ایشان ازدواج کردم. ناگفته نماند که یکی از شروط من برای ازدواج با ایشان این بود که دیگر به جبهه نروند. می‌گفتم شما دین خود را به دفاع مقدس و جنگ انجام داده‌اید. پنج سالی در سنگر مبارزه حاضر بوده‌اید الان که جانباز شده‌اید باید استراحت کنید و فضا را برای دیگران خالی کنید، اما ایشان با صراحت گفتند که شرط من را نمی‌پذیرند و جهاد و مبارزه با دشمن را تا زمانی که نیاز باشد ادامه خواهند داد.

شهید حاج حبیب جنت مکان1

11 بار جانبازی

مراسم ما خیلی ساده و سنتی برگزار شد. بعد از ازدواج که با منش و اخلاق ناب شهید آشنا شدم، متوجه شدم ازدواج با او چیزی جز لطف خدا نبوده است. حاجی هشت سال جنگ را در میدان نبرد حضور داشت و در این مدت حضور هم 11 بار مجروح شد و بعد از بهبودی دوباره راهی می‌شد.

حاجی مشتاق رفتن بود. نمی‌دانستم در جبهه چه چیزی او را اینگونه به خودش جذب می‌کند که همواره راهی می‌شد. خوب به خاطر دارم من را برد مهمانی خانه مادرم، آن زمان یک هفته‌ای از ازدواجمان گذشته بود، همان شب مهمانی شنید عملیات آغاز شده، رفت، بدون اینکه به من بگوید. ما هم دنبالش گشتیم گفتند حاجی رفت منطقه. نگران بود من مانع رفتنش شوم.

به گفته همرزمانش، حاجی در میان رزمنده‌ها و در زمان عملیات رجزخوانی می‌کرد. در اوج آتش و توپ و خمپاره و تانک و... نوحه خوانی و مداحی می‌کرد و رزمنده‌ها را دور خودش جمع می‌کرد. فرمانده‌ها هم برای اینکه خدایی نکرده بچه‌ها شهید نشوند حاجی را از میان جمعیت می‌بردند تا جمع بچه‌ها، توجه دشمن را به خودش جلب نکند. حضورش باعث دلگرمی رزمنده‌ها می‌شد. حتی اگر خودش هم می‌خواست در خانه بنشیند دیگران اجازه نمی‌دادند. به قول بچه‌های بنیاد شهید حاج حبیب شناسنامه جنگ بود. وقتی به مرخصی می‌‌آمد، سریع دلش برای بچه‌های جبهه تنگ می‌شد و زود برمی‌گشت. آن زمانی هم که به مرخصی می‌آمد تمام وقت خود را در پایگاه بسیج و مسجد محل می‌گذراند. بچه‌ها را با بسیج و جبهه آشنا می‌کرد و تمام تلاش خود را برای اینکه آنها را با انقلاب و دفاع مقدس آشنا کند انجام می‌داد.

بی‌تاب یاران شهید

شهید خیلی بی‌تاب دوستان و همرزمانش بود که به شهادت رسیده بودند. بعد از جنگ همه زندگی‌مان را وقف خانواده شهدا و جانبازان کرده بود. خودش هم جانباز 40 درصد بود. تمام بدنش پر از ترکش و جراحت بود اما خودش را فراموش کرده بود. به خانواده شهدا سرمی‌زد و به مشکلات و پرونده‌های جانبازان رسیدگی می‌کرد. بی‌قرار شهادت بود. کارگر شرکت بود اما بعد از جنگ لباس بسیجی‌اش را از تنش درنیاورد. با لباس بسیجی سر کار می‌رفت. می‌گفت من نمی‌توانم. خجالت می‌کشم با لباس معمولی به محل کارم بروم. می‌گفت برای من افت دارد بدون لباس بسیجی باشم. هرچه می‌گفتم باید با لباس معمولی سر کار حاضر شوی نمی‌پذیرفت. مدت‌ها به همین شکل می‌رفت تا اینکه راضی شد لباس بسیج را در محل کار نپوشد، اما چفیه روی گردن داشت. خود را هر لحظه در میدان نبرد با دشمنان می‌دید و آماده رزم بود. شجاعتش زبانزد بود.

مدتی بعد به تهران مهاجرت کردیم اما هر زمان یادواره شهدا یا گردهمایی رزمندگان بود خود را به اهواز می‌رساند. خودش را وقف مردم کرده بود. هنوز ساکش را بر زمین نگذاشته اگر کسی تماس می‌گرفت و در اهواز مشکلی داشت، حاجی همان ساک را بر می‌داشت و راهی می‌شد. اگر این کارها را نمی‌کرد از زندگی‌اش لذت نمی‌برد. روایت‌گری راهیان نور هم که کار همیشگی‌اش بود.

شهید حاج حبیب جنت مکان2

ساده زیستی بی‌ادعا

مانند فقیرترین آدم‌ها زندگی می‌کرد. در مدت 30 سالی که من همسرش بودم یاد ندارم لباسی خریده باشد. می‌گفت مردم نان ندارند بخورند من چرا باید لباس نو بپوشم. آنها که من را می‌شناسند خوب می‌دانند چطور هستم. آنها هم که نمی‌شناسند، هم نمی‌شناسند دیگر.

حاجی تکیه‌گاه فامیل بود، بعد از شهادتش فامیل بزرگ‌ترین تکیه‌گاهش را از دست داد. همه زندگی بعد از جنگ حاجی اینگونه سپری شد تا اینکه تروریست‌های وهابی به حرمین شریفین تجاوز کردند. او تاب نیاورد خود را به آیت‌الله سیستانی رساند و با شرح وضعیتش کسب تکلیف کرد و بعد از آن دیدار جهاد را بر خود واجب دانست و داوطلبانه راهی منطقه شد.

سرباز مدافع حرم

من برای رفتن به عراق حاجی را تشویق می‌کردم. حرم ائمه‌مان تهدید می‌شد و ما تاب نداشتیم. آرام و قرار نداشتیم. می‌گفتم لازم باشد، پسرم روح الله را هم راهی می‌کنم. او متولد 1368 است. این بار دفاع از اسلام بود آن هم در آن سوی مرزها. اسلامی که نیاز به مجاهدت و خون داشت تا بیدار بماند. حاجی می‌گفت اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد در خانه هم می‌افتد. او عاشق شهادت بود. او با خدا معامله کرده بود. می‌گفت خدایا من دوست دارم در راه تو کشته شوم. حاجی مانند پرنده‌ای بود که برای شهادت خود را به در و دیوار می‌زد. گاهی اوقات می‌گفت دستم به در و دیوار دنیا می‌خورد. می‌گفت انقدر جایم تنگ است در این دنیا.

مدتی بعد از حضورش در منطقه، بر اثر انفجار تله‌های انفجاری کار گذاشته شده توسط داعش به آرزوی دیرینه‌اش که سال‌ها در پی آن بود رسید. پیکر مطهرش به کمک شهید سید جاسم نوری از بیجی عراق به ایران و اهواز منتقل شد و طبق وصیتنامه‌اش در اهواز مدفون شد. او همواره متعلق به کشور و انقلاب و مردمش بود. هرگز لحظه‌ای مکث و درنگ نداشت. دائم در تکاپو و تلاش بود برای خدمت به مردم. حاجی یک خادم جهادی هم بود. به مناطق محروم مانند بوشهر، گناوه و. . . سفر می‌کرد و تمام تلاش خود را در رفع محرومیت‌های آنجا انجام می‌داد.

روزهای دلتنگی

خبر شهادتش را یکی از همرزمانش به من داد. وقتی شنیدم از ته دل خوشحال شدم، گفتم: خدایا ممنونم که او را به آرزوی دیرینه‌اش رساندی. این روزها دوری و خاطراتش دلتنگمان می‌کند. امیدوارم خدا از ایشان هم قبول کند. حاجی در سریال مختارنامه و چند کار هنری دفاع مقدسی و تئاتر فعالیت داشتند.«شاید برای شما اتفاق بیفتد» آخرین مجموعه‌ همسرم بود که در آن ایفای نقش کرد. حبیب جنت مکان در مجموعه «مختارنامه» جزو نیروهای مکمل بود و در بخش‌های مختلفی از جمله عضو گروه شبث، ‌یاران ابراهیم پسر مالک اشتر و همچنین شیوخ دارالاماره حضور داشت. سر مزارش که می‌روم می‌گویم حاجی درهمه سال‌ها دنبال جهاد بودی. حاجی متعلق به خانواده‌ات نبودی پیکرت هم سهم ما نبود. حاجی زن و بچه‌اش را شهید کرد و رفت خودش شهید شد. بعضی وقت‌ها می‌گویم حضرت ابراهیم هم زن و بچه‌اش را در راه خدا قربانی کرد. حاجی هم ما را در راه خدا قربانی کرد. خیلی بخشنده بود. به بچه‌ها می‌گویم، پدرتان حق شفاعتش را هم به همه بخشیده، دیگر چیزی از شفاعت برای ما نمانده است. حاجی می‌گفت: من خیالم از خانه راحت است که بار جهادم را بسته‌ام.

دختر شهید/تربیت جبهه‌ا‌‌ی

من راضیه متولد 1365هستم. پدرم برای اینکه ما را با جنگ و فرهنگ دفاع مقدس آشنا کند، از خاطرات هشت ساله‌اش برایمان می‌گفت. خاطراتی که ما را با آن فضا و دفاع مقدسمان آشنا می‌کرد، خاطراتی شیرین و شاد بودند. پدر هرگز از تلخی‌های جنگ برایمان نگفت. نمی‌خواست با آن قداست، پاکی و ایثار بچه‌ها و رزمندگانی که از جانشان مایه گذاشتند و از همه دارایی‌ها و دلبستگی‌های‌شان گذشتند، به تلخی یاد شود. حاجی ما را اینگونه با فرهنگ دفاع مقدس آشنا کرد. بابا می‌گفت من در جبهه کبوتر نگه می‌داشتم و دوچرخه‌ای داشتم که از آن هم استفاده می‌کردم. پدر در پنج سال اخیر زندگی‌شان راوی راهیان نور هم بودند و جنگ و روزهای حماسه را برای بازدیدکنندگان از مناطق عملیاتی روایت می‌کردند. نوع روایت پدر از جنگ برای مشتاقان کربلا‌های ایران دلیلی شده بود تا ایشان بسیار مشتاق و علاقه‌مند پیدا کند. او می‌خواست با بیان شادی و شور جنگ نسل جوان را با خوبی‌های دفاع مقدس آشنا کند تا آنها بیشتر علاقه‌مند و محب رزمندگان و یاد گاران دوران دفاع مقدس شوند. علاقه‌مندی زائران و کاروان‌های راهیان نور به حدی رسید که مشتاقانه از پدر برای روایت‌گری کاروان‌هایشان دعوت می‌کردند.

شهید حاج حبیب جنت مکان3

‌مزه تلخ‌ جدایی

من تا زمانی که پدر خودم شهید نشده بود، تلخی جدایی و دلتنگی‌اش را نمی‌شناختم. پدر همواره ماهانه با دوستان و رزمندگان دوران جنگ دیدار داشتند و هر زمان که کنار هم می‌نشستند از خاطرات خوب و شیرین جنگ برای هم روایت می‌کردند. پدر در اکثر عملیات‌ها شرکت داشت. بمب روحیه بود. هر کسی که می‌خواهد از پدرمان برایمان روایت کند همواره از شادی و شوخی‌ها و خاطرات شیرینش حرف می‌زند. تنها تکیه‌کلامش به من و برادرم این بود که شاید روزی من نبودم، شما باید روی پای خودتان بایستید. قبل رفتن، بابا من و برادرم را به همسرم سپرد و از ایشان رضایت گرفت که من بروم بعد از من تو مرد خانه‌ام هستی ! من بعد از رفتن پدر به عراق ، هر شب با ایشان تلفنی حرف می‌زدم. آخرین بار صدای حاجی قطع و وصل شد. بعد از آن هم هر چه تلاش کردم نتوانستم تماس بگیرم. دو روزی گذشت. هر چه به مادر می‌گفتم چرا گوشی بابا خاموشه ؟ مادر برای آنکه من نگران نشوم به من می‌گفت حاجی به من گفته بود که گوشی‌اش را خاموش می‌کند. دو روز از بابا بی‌خبر بودم که جمعه خبر شهادتش را به ما دادند. شهادت حاجی برایمان تلخ بود اما یک آرامشی خدا به ما داد که توانستیم این تلخی را تحمل کنیم . من پدرم را کنارم احساس می‌کنم و به عینه می‌بینمش. حاجی روح خیلی بزرگی داشت. پدر ثابت کرد که به فرموده رهبر می‌توان معبر شهادت را یافت.

همرزم شهید/بمب انرژی و روحیه

من سال 1365 در جبهه‌های جنوب و همزمان با عملیات کربلای 4 در گردان امیر المؤمنین(ع) ‌اهواز با شهید جنت مکان آشنا شدم. او از همان ابتدا در جنگ تحمیلی شرکت داشت. در مدت حضورش در دوران دفاع مقدس در گردان‌ها و لشکر‌های مختلفی فعالیت داشت. کار اطلاعاتی عملیاتی را به خوبی انجام می‌داد. از مردان مبارز قرارگاه تاکتیکی نصرت بود و همرزم شهید علی هاشمی. شهید بمب انرژی و روحیه بود. در برگزاری تئاتر، خواندن شعر‌های حماسی، مذهبی و مداحی و.... در میان رزمندگان و در آن سال‌های سخت جنگ، تبحر خاصی داشت، اما فعالیت اصلی‌اش مبارزه بود و جنگ.

شهید جنت مکان جانباز دفاع مقدس بود که به خاطر مهارت‌هایی که داشت و تجربه‌های به دست آمده‌اش، راهی دفاع از حرمین شریفین شد. کارگر ساده‌ای که مشاوره‌های نظامی‌اش کمک خیلی بزرگی به مبارزین عراقی می‌کرد. مسئولیت‌های ایشان در لشکر ابوالفضل (ع)‌همه از تجربه‌های ایشان در آن دوران نشئت می‌گرفت. راوی دفاع مقدسی که هنرمندی متعهد و انقلابی بود. درصدی که بنیاد برای حاجی در نظر گرفته بود، درصد صحیحی نبود؛ تمام بدن شهید پر از ترکش به یادگار مانده از دوران دفاع مقدس بود. جانباز40درصدی که تنگی نفس‌ها و خس خس کردن‌هایش از یاد همرزمانش نمی‌رود. مردی مبارز که در نهایت تلاش و مجاهدت همه خیر و ثواب شرکت در جهاد را در دوران هشت ساله دفاع از آن خود نمود و بعد از آن هم در دفاع از اهل بیت به آرزویش رسید.

همرزم شهید

من و شهید جنت مکان از 12 سالگی با هم بودیم. همسایه، هم‌محلی و بعد‌ها همرزم شدیم. مانند برادرم بود. تا زمان شهادت هم در کنارش بودم. توفیق نصیب من شد تا در دوران دفاع مقدس همراه و همرزم ایشان باشم و بزرگ‌ترین درس‌های زندگی‌ام را از ایشان بیاموزم. شهید همواره می‌گفت دوست ندارم که در رختخواب بمیرم. می‌خواهم تا آنجا که خداوند به من توان داده دین خود را به اسلام ادا نمایم. نمی‌توانم آرام بنشینم. خداوند هم به ایشان توفیق داد تا خود را به جمع مدافعین برساند. نام مستعار شهید جنت‌مکان، ابو مکارم بود و داعشی‌ها همواره به دنبال شهادت یا به اسارت گرفتنش بودند.

هدف شهید جنت مکان در دفاع از حرمین شریفین بسیار ارزشمند و بزرگ بود. تروریست‌ها به واسطه حمایت دشمنان قسم خورده ما در تلاش بودند تا کشور‌های خاورمیانه را قطعه قطعه کنند و خودشان را به مرزهای ایران اسلامی برسانند. آنها با درگیر کردن کشور‌های اطراف ایران نظیر لبنان، سوریه و عراق قصد دارند کاری کنند که ایران تنها بماند. آنها می‌خواهند بعد از آن به ایران حمله کنند، اما نیروهای مدافع حرم اجازه نخواهند داد تا به حرمین شریفین تعدی شده و دست تجاوزشان به خاک کشور باز شود. شهید جنت مکان با این اعتقادات داوطلبانه به عراق رفت. ایشان معروف بود به پدر تله‌های انفجاری. گاهی پیش می‌آمد که در چند کیلومتری خاک تروریست‌ها نفوذ می‌کرد و تله‌های انفجاری آنها را خنثی می‌کرد. او با حداقل امکانات و بالاترین افکارش به بچه‌ها آموزش داده بود که در نقاط حساس ایستادگی کنند و برترین باشند. ایشان و همرزمانش توانستند با تجربیات خود در جبهه مقاومت اسلامی حضور فعال داشته باشند.

یکی از جالب‌ترین خاطراتی که من در کنار شهید جنت مکان داشتم این بود که در عراق در منطقه عملیاتی بودیم. شب بود و تعدادی از بچه‌ها در منطقه نگهبانی می‌دادند. من و شهید هم استراحت می‌کردیم که به ما خبر دادند تکفیری‌ها حمله کرده‌اند. حدود ساعت سه نیمه شب بود. من و شهید خودمان را به خط رساندیم. یک کیلومتری، جلوتر از خط حرکت کردیم تا اوضاع را از نزدیک مورد بررسی قرار بدهیم. ناگهان متوجه شدیم تروریست‌ها پرچم خودشان را در نقطه‌ای نصب کردند که بچه‌های ما تصور کرده‌اند آنها در حال پیاده کردن نیرو و حمله هستند. شهید رو به من کرد و از من خواست به عقب برگردم و با خود پرچم یاابوالفضل (ع) ‌برایش بیاورم. من هم به عقب آمدم و با پرچم بازگشتم. شهید پرچم را از من گرفت و برد جای پرچم داعشی‌ها نصب کرد. بعد هم به مقرمان برگشتیم. صبح که برای نماز صبح بیدار شده بودیم ولوله‌ای در میان تروریست‌ها برپا شده بود که از سروصدایشان مشخص بود. همه‌شان هاج و مبهوت بودند که نیروهای اسلام چطور توانسته‌اند و جرئت پیدا کرده‌اند که تا آنجا بیایند و پرچم یا ابوالفضل(ع) را بالای سر آنها نصب کنند. شهید برای اعتقاداتش مبارزه می‌کرد.