چند روزی هست که دارم در مورد یک چیزی فکر می کنم که دوست داشتم به شما هم بگویم. داشتم فکر می کردم که من که الان سی و یک سالم است، اکثر عمرم بدون خانواده خونی زندگی کردم و چقدر این موضوع دلیل اصلی شکل گیری خیلی از اتفاقات زندگی و خصوصیات اخلاقی ام بوده است. و آن کسی که امروز هستم، به خاطر همین بوده است. همیشه این، موضوعی بود که فکر می کردم موضوع حساسی است و نمی شود در موردش حرف زد چون درک نمی شوم ولی حقیقتش این بود که نمی توانستم با کلمات درست بیانش کنم. دیدم که با اینکه شاید حس شود که پدر و مادر از دست دادن و با خانواده بزرگ نشدن، چیز بدی است یا چیز ناراحت کننده ای است، می توانم بگویم در زندگی من این نعمت بوده و کاملا برای من برعکس است. اتفاق های زندگی ام باعث شد که عاشق همه بشوم و همه را خانواده خودم ببینم و آن عشقی که شاید می توانست برای پدر یا مادر خودم باشد اگر هنوز بودند، از بچگی به تمام پدر و مادرها و کلا تمام بشریت بسط پیدا کرد. به یک آدم یا یک گروه از آدم ها محدود نشد. فقط به خاطر اینکه دی ان ای ما را محدود بهم کرد. اینکه هیچ وقت یک جای ثابت زندگی نکردم، از بچگی تا حالا باعث شده که یک نژاد یا دین یا هر چیز دیگری محدودم نکند و کلا همه آدم ها حتی حیوانات، خانواده من بشوند. پس چطور می شود اتفاقی که در زندگی ام افتاده، چیزی به جز نعمت باشد‌؟ واقعا هر اتفاقی که افتاده، اصلا بدی در آن نیست، اصلا اینطور نمی بینم‌. همه اش نعمت بوده و چقدر خوشبختم. دلیل خوشحالی این روزهای من همین است. حالا امیدوارم توانسته باشم منظورم را درست برسانم. و وقتی به شما می گویم خیلی دوستتان دارم، از ته قلبم است چون خانواده من هستید و عاشقتونم