قشنگ یادم هست روزی را که تصمیم گرفتم راه زندگی ام را عوض کنم. کانادا بودم، بیست و یک سالم بود. جلوی تلویزیون نشسته بودم که باز تبلیغی از یونیسف را نشان داد، از بچه ای سیاه پوست و استخوانی، که مگس ها دور سرش می چرخیدند و آخر آن تبلیغ، گفتند هر مبلغی که دوست دارید اهدا کنید. دوباره عصبی شدم، که آخه چرا؟! بچه ای به این خوشگلی و نازی را، چرا باید اینطوری با مگس نشان بدهیم. مگر پول کم هست؟ مگر با لبخند نمی شود؟ در تمام عمرم هیچ وقت به هیچ جا پول ندادم، نمیتوانستم، انگار این آدمها و این بچه ها دور از واقعیت بودند.فقط لحظه ای عصبانی و ناراحت می شدم، آهی می کشیدم و بعد دوباره می رفتم سراغ زندگی خودم. ولی این بار دیگر به آخرین حدش رسیده بودم. انگار آن بچه دور نبود، او را جلوی چشمم و در آغوش خودم می دیدم. دیگر عصبانیتی وجود نداشت. فقط می خواستم اینجور بچه ها را بغل کنم، مگس ها را از جلو صورتشان پس بزنم. همین. پول نداشتم ولی انگار می دانستم مشکلی که حسش می کردم، پول نبود. کمبود عشق بود، و عشقی که درونم بود، داشت واقعا منفجر می شد. این عشق متعلق به من نبود، اصلا ربطی به من نداشت. فراتر از خودم بود و مال من نبود. متعلق به همان بچه ها بود که باید هرچه زودتر آن را به آنها می دادم. آن شب دنبال بلیط می گشتم که بروم و چند هفته طول نکشید که رفتم و عشقی که پیش من امانت بود را به آنها دادم. ولی تمام نشد. باز پر و پرتر می شد این عشق، تا حدی که فهمیدم زندگی ام همین است، آفریده شده ام که مدام این عشق را خالی کنم و هر چقدر خالی اش می کنم، همانقدر دوباره پر می شود. چقدر خوشحالم که به آن چیزی که درونم بود گوش دادم. هیچ وقت هم از آن لحظه برنگشتم به زندگی قبلی ام، همین جا که هستم، همین الان، بهشت است