یادم هست کوچک که بودم، بابا حسن خیلی از دستم حرص می خورد که چرا حرف نمی زنم و همیشه خجالت می کشم. خیلی ساکت بودم، اصلا حرفم نمی آمد. در مدرسه هم وقتی حرف می زدم، یک یا دو کلمه بود، اصلا هم درست توجه نمی کردم. فقط در اتاقم، در خلوت خودم کیف می کردم. در شهر کوچکی زندگی می کردیم که پدرم آنجا دانشگاه درس می خواند، چند همکار ایرانی داشت که هر از گاهی یا ما به خانه آنها می رفتیم یا آنها می آمدند. قبل از هر مهمانی، یادم هست که پدرم از من خواهش می کرد که حرف بزنم. حتی به من پول می داد، یک یا دو پوند، دقیق یادم نیست. پول را می گرفتم ولی باز حرف نمی زدم.انگار هر چه بیشتر اصرار می کرد، من بیشتر برایم سخت می شد. یک روز در مدرسه چند نفر از بچه ها با هم دعوایشان شده بود و داشتند یکی از دخترهایی که خیلی کوچک تر بود و همکلاسی من بود را هل می دادند. اسم و شکلش هنوز کاملا یادم هست. من اینقدر داد زدم و قاطی کردم که اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. پدرم آمد دنبالم و معلمم به او گفت که چکار کرده ام. یادم هست که پدرم در راه خانه خیلی خوشحال بود از این اتفاق. گفت نرگس تو داد زدی؟؟ اینقدر ذوق کرده بود که یادش رفت دعوایم کند.

الان می بینم که هر چیزی که فراتر از خودم بود و ربطی به خود من نداشت، آنجا بود که می توانستم از همان بچگی حرف بزنم. الان هم همینطور است، یک نفر اگر از من بپرسد حالم چطور است، می گویم خوبم، تمام. تازه خجالت هم می کشم. ولی اگر درباره عشق به یتیم ها، عشق به تمام مردم دنیا بپرسند، ذوق می کنم و به حال و هوای خاص خودم میروم، ایده ها و پروژه ها به ذهنم می آیند، اصلا هم معلوم نیست از کجا. فقط می آیند.

پس همین است. دنیای فراتر از خودم خیلی جای خوبی است. شاید عجیب باشد ولی خیلی آرامش می آورد و شاید برای همین اینقدر همیشه و در هر شرایطی خوشحالم. پیشنهاد می کنم که شما هم روی این فکر بکنید و در این مورد برایم بنویسید.

AndroidOnlineNewsImage.aspx