۱۴ سالم بود ، حدودا فوتبالی بازی نمیکردم ،پدرم سرمربی جواهری گنبد شد سال اول فوق العاده کار کردن و بهترین نتیجه را بعد از سال ها بدست اوردن‌، سال بعد با همان بازیکنان و در همان تیم شروع بکار کردن پدرم همیشه از جان مایه میزاشت ولی برخی بازیکنان با تبانی کاری کردن که تیم نتیجه ای نگیرن ،گنبد همیشه هوادارای زیادی به سالن میاد واسه ی نگاه کردن تیم شهرشان و عاشقانه تیمشان را دوست داشتن و دارن ولی یهو همه چیز عوض‌ شد ، شعار های بد و حرفای ناسزا هنوزم تو گوشم هست ، اخرین بازی که باختن با کلی اشک از سالن خارج شدم چونکه احترام اسطوره ی شهرشان را حفظ نکردن و من در ان لحظه پدرم را اولین بار دیدم که بغضش گرفت و همانجا گفتم مربیگری را بزار کنار من واست کلی خوشحالی میارم این ها نامردای روزگارن و پدرم به من اعتماد کرد . این داستان من در ۱۴ سالگی هستش ولی الان شایعه شده باز پدرم میخواد سرمربی تیم گنبد بشود و من هیچ موقعه نمیزارم که دوباره به پدرم بی احترامی کنن ولی من عاشق شهرم هستم

64781574_466925760729896_7370913770426272891_n