به گزارش پارس نیوز، 

《 به بچه‌ها خیره شدم که سعی می‌کردند از تیررس بیایند بیرون و نشوند آن جنازه‌هایی که روی دست آن موج‌های وحشی می‌رفتند سمت خلیج و تیر می‌خوردند و باز هم و باز هم. نارنجکی آماده کردم و همان طور خوابیده انداختمش طرف سنگر تیربار و دیدم که خاک پیچید تو هم و سنگر دیگر سنگر نماند. قدرت گرفتم و فریاد زدم: سریع بلند شوید بیایید تو کانال!

چطورش را نمی‌دانستم. فقط می‌دانستم باید بیایند. گذشتن از آن چند متر سیم خاردار حلقوی لازم بود و حتمی، آن هم در میان آن آتش و هلهله و فریادهای دیوانه وار سربازهای عراقی و زوزه تیرهای رسامی که از لای سیم خاردارها رد می‌شدند و صدای عجیبی می‌دادند. سریع سیم خادارها را برانداز کردم و دیدم هیچ کدام شان هنوز باز نشده اند و این فاجعه بود و چاره‌ای هم جز غلتیدن روی آنها نبود. نایستادم. حتی به کسی دستور ندادم که پیش قدم بقیه شود.

خودم را غلتاندم روی سیم خاردارها و خورشیدی‌ها و درد را تحمل کردم و فقط دعا می‌کردم لباس غواصی ام زیاد پاره نشود و آن آرپی جی زن عراقی بیاید لب سنگر و در تیررس من، که آمد. کلاش را گرفتم طرفش و شلیک کردم و چند جای بدنم گُر گرفت و سوخت و سنگین شدم و با صورت افتادم روی باتلاق.

آمدم دست راستم را ستون تنم کنم و بلند شوم که یک نارنجک آمد افتاد کنار زانوی چپم، توی گِل. فقط توانستم صورتم را برگردانم و صدای انفجار را بشنوم و آن گرگرفتگی باز بیاید، حالا از مچ پا تا کتف را ترکش شکافته بود. آسمان و زمین و خط سرخ تیرها و آتش دور سرم می‌چرخیدند و من به خودم می‌گفتم چیزی نیست و صلوات می‌فرستادم و بو می‌کشیدم، تا باز بوی نعنا بیاید. که آن هم آمد و من فکر کردم نکند همه چیز دارد تمام می‌شود و خیلی آنی و حتی بلند گفتم: نه. گفتم: نمی‌گذارم. تیر می‌آمد می‌خورد به گل‌های دور و برم و می پاشیدشان به صورتم و من به بچه‌ها، به آنها که لای سیم خاردار تیر می‌خوردند می‌گفتم: بیایید بیرون بیایید این ور! تیربار عراقی هنوز آتش می‌ریخت و من بی اختیار و معلوم نبود به کی فریاد زدم خاموشش کن! شاید اغراق باشد و نشود باور کرد. اما تیربار درست همان لحظه خاموش شد و من درست در همان لحظه، زیر نور منور چندتا از بچه‌ها را دیدم خندیدم، آن هم همه زخم و درد و تیر و بوی نعنایی که داشت دیوانه ام می‌کرد.

گفتم به خودم: این هم از خط اول.

و حس کردم حالا درد کشیدن راحت تر است.》