به گزارش پارس نیوز، 

 دختر شهید خلبان غلامعلی رضایی که حالا خودش مادر چند فرزند است در مطلبی نوشت:

نماز که می خوانم هی می خواهم بخوابم اما از دیشب تا حالا "لابد اگر الان بودی هایی..." ذهنم را رها نمی کند.

بی اختیار بلند می شوم. خانه در محاصره‌ی سکوت است. لشکرِ جیغ‌های بنفش زورشان فقط به نفس های مکرّر میان سرماخوردگی می رسد! بچه ها را می گویم. هنوز گرمِ جمع کردنِ انرژی اند در میان ادامه ی خوابِ‌شبانه!

پرده را می کشم، نور تندی توی صورتم می زند. گلدان‌ها رونق می گیرند. انگار دارند سلامم می کنند. کمی نوازش کمی آب کمی لبخند نثارشان می کنم. "هنوز ذهنم درگیر است..."

لباسشویی و ظرفشویی را پُر می کنم. قل قل کتری می گوید چای را دم کنم.کاری نیست دیگر به مدد غر غرهای دیشبم همه‌ی کارها تمام شده. همان توی آشپزخانه یک گوشه مقابل نور تند صبحگاهی می نشینم.

"هنوز ذهنم درگیر است..."

چشم‌هایم را می بندم. چشم‌ها که بسته باشد عجیب می شود تمرکز کرد! بی هیچ حواس پرتی‌ای! و تصور می کنم...

"و تصورم را چه کسی است که تصدیق کند؟"

دو رکعت نماز و خواهش‌های دخترانه هم کار خودش را نکرد و من شب را دوباره در انتظار چند لحظه در خواب دیدنت به پایان رساندم!

تو نیامدی ولی من می گویم! آن قدر که یک جا دلت بشکند و بخاطر اشک‌هایم بیایی...

باباجان داری می بینی چقدر دخترِ سر به هوایت خانوم شده؟

سحرخیز شدم!

در تصوراتم می خواهم میزبانت باشم!

لابد اگر بودی الان یک پیامکی می دادی و می گفتی دخترم حالا که شوهرت سفر است کم و کسری نداری؟ می خواهی برای صبحانه‌ی بچه ها سنگک تازه با خامه بگیرم؟ اصلا سفره را بچین من با مادرت می آییم صبحانه مهمان تو می شویم.

ناهار را هم می مانیم که تو یکدفعه احساس تنهایی نکنی.

دلم برای چایی‌های عشق پهلوی دخترم تنگ شده!

و من امرت را اجابت می کردم.

صدای زنگ خانه و هیاهوی بچه ها...بابایی و مامانی آمده اند.

راستی باباجان من نمی دانم چگونه باید به استقبال پدر رفت؟!

من نمی دانم چای کمرنگ می خوری یا پررنگ؟!

چایی را با قند می خوری یا عسل!

من خیلی چیزها را نمی دانم...

دختر بودن را یادم رفته است!

بیشتر یاد گرفته ام دخترانه هایم را بریزم توی دلم رویش را مُهر کنم. یا بغضش کنم و قورتش بدهم.

اما یادم هست قرمه سبزی بود و جانت.

من دوست دارم برایت قرمه سبزی درست کنم.

لابد اگر بودی الان کلی از دستپختم تعریف می کردی و همه جا می نشستی و می گفتی قرمه سبزی فقط قرمه سبزی های سارا!

و مامان یک چشم غره‌ای می رفت و می گفت دختر خودم است دیگر...

بیا همه ی این تصورات مرا تصدیق کن.

بیا منطقی باش.

من از احساس خسته ام.

من یک بابای واقعی می خواهم.

نه یک سنگ نه یک عکس نه یک سربند و پلاک و لباس هایی که هنوز بوی تنت را می دهند...

#بابای_شهیدم