به گزارش پارس نیوز، 

 شهید محرمعلی مرادخانی را باید از حبیب‌های جبهه مقاومت اسلامی بدانیم. منظور از حبیب، رزمنده‌های پیشکسوتی هستند که، چون حبیب بن مظاهر میادین جهادی بسیاری را تجربه کرده بودند، اما وقتی ندای هل من ناصر ینصرنی امام خویش را شنیدند، به شوق یک جوان، در میدان جنگ حضور یافتند. دو ماه بعد از شهادت محرمعلی که ۱۶ آذرماه ۱۳۹۴ در ۴۹ سالگی‌اش رخ داد، گفت‌وگویی با پسرعمو و همسر شهید انجام دادیم. در پایان نیز چند کلامی از مادر شهید آوردیم، اما به این مادر پیر قول دادیم در فرصتی مغتنم باز پای صحبت‌هایش بنشینیم و مفصل‌تر با او در خصوص دردانه‌اش گفت‌وگو کنیم. چند وقت پیش با یادآوری پسرعموی شهید، تماسی با کبری دلاوری مادر شهید محرم‌علی مرادخانی برقرار کردیم و گفت‌وگوی زیر شکل گرفت. 

حاج‌خانم چند سالتان است، شهید فرزند چندم شما بود؟

من ۷۶ سال دارم. محرمعلی بچه سومم است و سومین پسرم هم بود. بعد از او خدا چند دختر و یک پسر دیگر هم به ما داد. هر چهار پسرم جبهه‌ای بودند. مجروح هم شدند. خود محرمعلی چند بار در جبهه مجروح شد. یکبار از فک و گوش مجروح شد طوری که یک گوشش شنوایی نداشت. تا ۴۵ روز با نی به او غذا می‌دادیم. یک بار دیگر هم از ناحیه بالای رانش جراحت شدید پیدا کرد. قبل از شهادت در سوریه مجروح شد. پایش زخم برداشته بود که نگذاشت عملش کنند. می‌ترسید دوره درمانش طولانی شود و نتوانست دوباره به سوریه برگردد.

پس شما فرزندتان را از نوجوانی تا زمان شهادت رزمنده دیدید؟

بله از نوجوانی تا میانسالی او را رزمنده دیدم. اولین بار ۱۴ سالش بود که به جبهه رفت. هنوز دبیرستان درس می‌خواند. پدرش گفت: لااقل بمان دیپلمت را بگیر. گفت: الان به امثال من نیاز است. شما نگرانی به دلتان راه ندهید به وقتش هم دیپلم می‌گیرم هم لیسانس. خلاصه پدرش راضی نبود و محرمعلی با امضای ناظم مدرسه‌شان به جبهه رفت! همین آقای ناظم که نامش قبادپور بود، بعدها خودش به شهادت رسید. از همان زمان محرمعلی رفت و بعد از جنگ هم هر نقطه مملکت را که نگاه می‌کردی، برای مأموریت می‌رفت. یک بار هم ابراز نمی‌کرد که مادر کجا می‌رویم و کجا می‌آییم. هیچ وقت لباس نظامی در تنش ندیدم. یک روز گفتم: پسرم لباس سپاه را بپوش تا تو را در آن ببینم. به شوخی گفت: حالا فرض کن لباس دارم می‌خواهی چه کار کنی؟

در خانه‌تان چه تربیتی رایج بود که نتیجه‌اش فرزندی مثل محرمعلی شد؟

خدا رحمت کند همسرم را که حدود ۲۱ سال پیش مرحوم شد. ایشان یک لقمه حرام نیاورد در زندگی‌اش. همان موقع شاه، خدا، پیغمبر و روضه‌خوانی و عزاداری امام حسین (ع) در خانه‌مان بود. همسرم اجازه نمی‌داد بچه‌هایش بعد از ساعت هفت غروب بیرون خانه باشند. می‌گفت: حتماً باید همگی سر سفره جمع شوند تا غذا بخوریم. قبل از غذا می‌گفت: اول نمازتان را بخوانید بعد پای سفره بنشینید. هیچ وقت نه خودش به بچه‌ها حرف بدی زد و نه گذاشت آن‌ها حرف بدی بزنند. اینطور شد که بچه‌ها مذهبی و مؤدب بار آمدند. خود من هم اجازه نمی‌دادم بچه‌ها هرجایی بروند. با هر کسی دم‌خور بشوند و حشر و نشر کنند. اگر می‌فهمیدم کسی اهل نماز و روزه نیست، نمی‌گذاشتم بچه‌ها با او معاشرت داشته باشند. شکر خدا همه‌شان اهل بار آمدند. هر چهار پسرم در زمان جنگ جبهه رفتند. پدرشان می‌خواست برود که بچه‌ها گفتند شما در پشت جبهه خدمت کنید کافی است. ما چهار تا در جبهه ادای دین می‌کنیم.

فرزندی مثل محرمعلی را چطور تعریف می‌کنید؟‌

نمی‌توانم با کلام او را تعریف کنم. محرمعلی در همه کارهایش استقامت داشت. در درسش، جبهه رفتنش و... در هر وظیفه‌ای که به دوشش می‌گذاشتی استقامت داشت. اگر گرسنگی می‌کشید نمی‌گفت: من گرسنه هستم. پدرش به او و برادرانش همه کارهای فنی از نجاری گرفته تا چیزهای دیگر را یاد داده بود. به اصطلاح مرد بار آمده بودند. شهید از بچگی همت بزرگی داشت. با خدا و با تقوا بود. به من و پدرش خیلی احترام می‌گذاشت. نسبت به خانواده به قدری با احترام رفتار می‌کرد که حد و حساب نداشت. هر وقت من را می‌دید اول وسط سرم را می‌بوسید، بعد پیشانی‌ام و بعد این ور و آن ور صورتم را ماچ می‌کرد. همه بچه‌ها همین قدر به من و پدرشان احترام می‌گذاشتند. محرمعلی به من مامان نمی‌گفت. حاج‌خانم صدا می‌زد. هنوز صدایش توی گوشم است که می‌گفت: حاج‌خانم کاری داری انجام بدهم؟ حاج‌خانم چیزی لازم نداری؟ حاج‌خانم چطوری...

بعد از این همه جبهه رفتن و مأموریت رفتن، وقت بازنشستگی پسرتان بود، سخت نبود باز بشنوید که می‌خواهد به جبهه سوریه برود؟

چرا خیلی سخت بود. محرمعلی یک چند وقتی در چالوس خدمت می‌کرد. بعد فرستادنش تهران. سه سالی آنجا بود که عصر چهارشنبه راه می‌افتاد می‌آمد شمال تا شنبه دو، سه صبح که دوباره راهی تهران می‌شد. یکبار به او گفتم: پسرم بعد از ۳۳ سال خدمت چرا بازنشسته نمی‌شوی؟ گفت: ان‌شاءالله می‌شوم. چون نزدیکی‌های عید بود از او خواسته بودم بیاید تنکابن و برای خانواده‌اش میوه ببرد. دیر کرد. زنگ زدم و پرسیدم: چرا نیامدی؟ گفت: مأموریت دارم. گفتم: کجا؟ گفت: یه جایی هستم دیگر. گفتم: تو یا لبنان می‌روی یا عراق یا سوریه. گفت: سومی درست است. گفتم: شب عید خانواده‌ات گناه دارند. همیشه نبودی الان هم نمی‌خواهی باشی. گفت: نه بچه‌هایم خودشان می‌دانند من کجا می‌روم. دیدم خانمش بی‌تابی می‌کند. گفتم دخترم محرمعلی که بار اولش نیست. گفت: مأموریت‌های قبلی جای دوری نبود، اما الان می‌خواهد به یک کشور دیگر برود. چند وقت بعدش پسرم زنگ زد و گفت: حاج‌خانم دعایم کن. گفتم باشه دعا می‌کنم ولی این هم بی‌رحمی است. همسرت خسته می‌شود. خلاصه در جبهه ماند و با مجروحیت برگشت.

بار دوم که رفت شهید شد؟

بله، می‌خواستند پایش را عمل کنند که قبول نکرد و گفت: من با این پا کار دارم. پایش که خوب شد رسیدیم به اربعین. بچه‌هایش آماده رفتن به کربلا بودند، اما محرمعلی که هر سال اربعین می‌رفت امسال قصد رفتن نداشت. نگو منتظر پیام اعزام مجدد به سوریه بود. پیام که نیامد، شبانه لباس پوشید و رفت کربلا. چند روز بعد عصری زنگ زد. پرسیدم: برگشتی پسرم؟ کی به خانه برمی‌گردی؟ گفت: از کربلا برگشتم، اما تهرانم و از فرودگاه امام زنگ می‌زنم. می‌خواهم دوباره به سوریه بروم. بعد گفت: حاج‌خانم! جان شما و جان زن و بچه‌ام. این حرف را که زد، ناراحت شدم. گفتم: من خودم مریضم ناراحتی قلب دارم. گفت: تو رو خدا پشتم را خالی نکن. خواهش می‌کنم جوابم نکن. گفتم: اگر می‌خواهی اجازه رفتن بگیری لااقل نگو مواظب زن و بچه‌ام باش. حتی گفتم نوه‌ات گناه دارد. دامادت رفته تو هم که می‌روی. معین رضا (نوه شهید) چه می‌شود. گفت: خدای معین رضا هم بزرگ است. من هم سپردمش به امام حسین و چهار روز بعد خبر شهادتش را آوردند.

از فقدان چنین پسری چه حسرتی بر دل دارید؟

درست که محرمعلی شهید شد، اما به هر حال داغ داغ است. اگر در یک تصادف فوت می‌کرد آدم بیشتر حسرت می‌خورد. اما حالا با شهادت همان راهی را رفت که امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) رفتند. وقتی پیکر شهیدم را آوردند، چهره‌اش را دیدم. با اینکه چند روز قبل به شهادت رسیده بود، اما انگار آرام خوابیده بود. تنها حسرتم این بود که چرا خودم او را داخل قبرش نگذاشتم. چرا خودم صورتش را روی زمین نگذاشتم. این حسرت همیشه با من است. یک ناراحتی هم از کسانی دارم که می‌گویند این‌ها به خاطر پول رفتند. یک بار یک نفر به خودم گفت: پسرت چقدر پول گرفت؟ از ناراحتی گفتم: یک میلیارد تومن. اگر شما هم می‌توانید بروید و پول بگیرید. واقعاً می‌توانید یک دستتان را بدهید برای پول که می‌گویید محرمعلی جانش را برای این چیزها داد. او به خاطر اعتقاداتش رفت. به خاطر اهل‌بیت رفت. همین هم ارزش دارد. همین هم باعث دلگرمی آدم می‌شود.