و عشق رنگ تماشا ست

حالا که ندارمت

با ندیدنت چکار کنم

حضرت اب و اتش

که تو مادرت بانوی اب است

و پدرت پدر خاک

به ابلیس های درونم بگو

که تو پناه منی

با من بی دل کاری نداشته باشند

بی خود شده ام لیکن

بی خود تر این خواهم

نامت را هر که شنید مست شد

اب و اتش

هزار و بیست و پنج شب