ترس هایم کم شده روزگار ی بر من گذشته که دیگر از هیچ چیز نمیترسم چون روی تو حساب میکنم بگذار شفاف برایت داستان را بگویم اخر زندگی مگر مرگ نیست؟ مرگ که مرا به تو نزدیک تر میکند پس مرگ را دوست دارم اخم میکنم از سختی های روزگار اما نمیترسم از همین سختی ها که بزرگی می اورد بیا بجنگیم و نترس از هر چه ادم ها برایمان میسازند من روی دست های تو پل میزنم و مسیر بهشت میسازم برای جهان بیا کنار زاینده رود با من قدم بزن و اخم را از صورتم بگیر و ترس را از جهان که روی تو حساب میکند این مرد بی تو هزار و یک و سال و بیست و دو