من یه شبایی خوابایی میبینم که توی خواب حس میکنم چه ایده های درخشانی واسه فیلمنامه یا نقاشی میشن و از خواب میپرم و واسه این که یادم نره، توی همون خواب و بیداری یادداشتشون میکنم. معمولاً هم صبح که پامیشم و میخونمشون، چیزای دری وری و بی سر و تهی هستن. دیشب هم خواب دیدم با پیمان و فریدا کاهلو و پیمان معادی اطراف بمبئی هستیم و داریم از بالای یه تپه به یه دشت خوشگل نگاه میکنیم که پر از معابد بزرگ هندیه. بعدش من در حالی که اشک تو چشام جمع شده بود، شروع کردم به خوندن یه شعر که خیلی همه رو تحت تأثیر قرار داد و پیمان معادی هم که بغض کرده بود، با بشکن همراهیم کرد. سریع از خواب پریدم و با این حس که از فردا شعر ایران رو با این الهامات متحول میکنم، نوشتمش... صبح که خوندمش، این بود: . اصلا نفهمیدم من چطور با این همه چیز یهو وسط بیابون داشتم با شورت میگشتم . پ.ن: فقط نمیدونم چرا الان که میخونمش، اون حس عرفانی عمیقی که دیشب توی خواب داشتم رو ازش نمیگیرم