پسرش از در درآمد که: « پدر چه نشسته ای، که در همین کوچه پایینی تست بازیگری گیرند! ! ! من که پذیرفته نشدم، تو نیز بخت خود بیازمای! ! ! باشد که مقبول افتد و جملگی عاقبت به خیر شویم! ! ! » پس چون مولانا پورمخبر از ماجرا آگاه شد، پابرهنه به جانب آن مکان روان شد و مولانا عطاران به سان عشق در یک نگاه! ! ! او را برای بازی در فیلمش شیفته و خواهان شد و کارش بالا گرفت!

به گزارش پارس به نقل از ایسنا « مناظره الرجال» بخش جدیدی از مطالب طنز « فردا» است که حال و هوایی مشابه با تذکره الرجال دارد. در این سری مطالب میان رجال مباحثاتی در می گیرد که به زبان طنز نیم نگاهی به مسائل روز دارد. .

در این مطلب « رفیق بی کلک» روایت مباحثه ای میان « جمشید مشایخی» با « احمد پورمخبر» را برعهده گرفته است.

************************

نقل است که شبی از شب ها مولانا پورمخبر در حیات بنشسته بود و قلیانی چاقی همی کرد که ناگاه ندایی از زیر زمین خانه اش بلند شد، که او را گفت:

ای که هفتاد رفت و در خوابی

مگر این چند روزه دریابی! !

مخبرا! قدر خود بدان، زیرا

گوهری در صدف، تو نایابی! ! !

پس او را حالی عجب درگرفت و با خود گفت دیگر از پا ننشینم تا به مقامات عالیه رسم! ! پس بعد از ظهر همان روز زنگ خانه اش به صدا در آمد و پسرش از در درآمد که: « پدر چه نشسته ای، که در همین کوچه پایینی تست بازیگری گیرند! ! ! من که پذیرفته نشدم، تو نیز بخت خود بیازمای! ! ! باشد که مقبول افتد و جملگی عاقبت به خیر شویم! ! ! » پس چون مولانا پورمخبر از ماجرا آگاه شد، پابرهنه به جانب آن مکان روان شد و مولانا عطاران به سان عشق در یک نگاه! ! ! او را برای بازی در فیلمش شیفته و خواهان شد و کارش بالا گرفت! ! ! چنان که همگان انگشت به دهان بماندند که: « سر پیری و معرکه گیری و بازیگری؟ ! »

روزها گذشت و تا آنکه روزی روزگاری مولانا احمد پورمخبر، کلاه شاپو بر سر و دستمال یزدی بر دست، در حالی که با نیم دنگ صدایش، به شیوه کوچه باغی، ترانه فاخری با ترجیع بند:

اگه یادش بره که وعده با من داره، وای وای وای! ! ! !

اگه پیغوم بده، دیگه دوسم نداره وای وای وای…

و قس علی هذا را زمزمه می کرد، به استادنا جمشید خان مشایخی رسید و او را گفت: « ای بابا جمشید جون! ! ! آخه نوکرتم چرا اینقدر کم کار شدی تو؟ ! حیف نیست شوما با این همه کمالات توی خونه بیشینی و دست رو دست بذاری؟ ! بیا حالش و ببر! ! ! مگه نشنیدی شاعر میگه:

حالا پاشو کاری بکن… برقص و خوشحالی بکن! ! !

مانند ما شو! ! بشین و پاشو… تا این که کبکت بخونه! ! !

پس این اشعار می خواند و حرکات موزون به شیوه بابایی که او را کرم می نامیدند، از خود بروز می داد! ! !

پس مولانا مشایخی او را گفت: « دریغا و صد حیف که وقتی چون شمایی در سن هفتاد سالگی کشف می شوی، و در هر شبکه و بر روی پرده هر سینمایی تصویرت نمایش دهند، امثال منی عزلت را به حضور ترجیح دهیم که به قول شاعر:

جای آن است که خون موج زند در دل من

زین تغابن که پور مخبر شکند بازارم!

پس پیرنا پورمخبر او را گفت: « برو حالش و ببر! ! ! جمشید تو خیلی ما رو دست کم گرفتی! مثل اینکه نشنفتی رضا عطاران لقب اعجوبه به من داده! ! ! تفاوت من با تو اینه که تو شانس داشتی و زودتر کشف شدی، اما ستاره اقبال من تازه توی هفتاد سالگی درخشید! ! ! »

پس مدتی در این بگو مگو بگذشت و مولانا مشایخی حیران از عمق فاجعه فقط سر تکان همی داد تا اینکه پیرنا پورمخبر او را گفت: « حالا جشمید! مال دنیا اینقد ارزش نداره! من یه پیشنهاد برات دارم، اگه حالش و می بری بگم! ! ! » پس مولانا جمشید او را اجازت داد.

پس گفت: « چش شیطون کر! هنر در شش و ریه خانواده ما وول وول می کنه! ! ! به پسرت آق نادر مشایخی بگو، یه آهنگی برای این باجناق ما بسازه، چون صدای خوب توی خونواده ما ارثیه! ! ! ! ! ! » پس مولانا جمشید تعجب بکرد و او را گفت: « مگر باجناقت کیست؟ ! » پس بگفت: « عباس دیگه! ! ! چطور نمیشناسی! عباس قادری! ! ! اگه تو این کارو واسه ما بکنی، من هم در عوض تو رو به چند تا کارگردان، که خداییش خوب پول می دن معرفی میکنم! ! ! اگه قبوله بزن قدش! ! ! »

پس مولانا مشایخی که هر لحظه بر درجه حیرتش افزون می گشت او را جواب دندان شکنی بداد و گفت: « احتیاجی به نادر نیست، تو کارت با نوازنده ای که شب های جمعه در سر کوچه ما ساز همی زند، راه بیافتد! ! ! اگر بخواهی توانم شما سه نفر با هم آشنا کنم! ! ! » پس این جملات بگفت و به راه افتاد… در این حین پیرنا پورمخبر که از پیشنهاد او به شعف! ! ! آمده بود، گفت: « دمت گرم پیشنهاد خوبیه جمشید! ! ! پس ما کی بیام پیشت؟ ! چرا می ری بابا! ! ! داشتیم حالش و می بردیم! ! ! وایسا… جمشید… » الله اعلم!