موسس جایزه ادبی غنی پور، مرحوم امیرحسین فردی نوشته است: 
بی تردید اعتماد و اقبال جامعه به جشنواره ادبی غنیپور، بهخاطر التزام و پایبند بودن اعضای برگزارکننده آن به صداقت و کارامدی بوده و تا زمانی هم که این دو اصل اساسی در بستر ارزش‌های اسلامی و انقلابی چراغ هدایت جشنواره باشد، سالیان سال در صحنه ادبیات این سرزمین باقی خواهد ماند. در غیر این‌صورت هیچ تضمینی برای بقای حیات آن وجود نخواهد داشت. 
 

از نقد جایزه شهید غنی‌پور متنفرم


محمد ناصری دبیر این جایزه نیز گفته است: «سابقه انتخابهای ما و بچه‌های مسجد گواه این است که ما خیلی بیشتر از بعضی نهادهای دل نگران، حواسمان جمع بوده است. ما که جشنواره تازه از راه رسیده نیستیم. سابقه مان را یکروزه دو روزه پیدا نکردهایم. مسجد ما و جلسههای ما از قبل از انقلاب میدرخشد. سیزده دوره هم جشنواره برگزار کردهایم. نگاهی به انتخابهای ما برای راحت شدن خیال هر کسی کافی است. خوب تفاوت دارد این که یک نهاد بیاید در مسجد و از یک نویسنده حمایت کند.
اما گویا ... نه! ...قطعا! آنچه ناشناخته مانده «بستر» ارزش های اسلامی و انقلابی است؛ که در اثر سلمان امین، «دین داری و مذهب و نشانه‌ها و رمزگان مربوط به آنها (مثل مسجد، دسته عزاداری، نماز، زیارت، ...)» باید در بستری از عفونت و نکبت، بی نفسی را تجربه کند و با پرده‌های سیاه درهم پیچد، و باز هم نامزد جایزه شود! آن هم جایزه شهید غنی پور، که سنگ مسجد و مسجدی بودن را به سینه می زند.
 می گویند: در داوری آثار بخش رمان آزاد این جشنواره، در کنار توجه به عناصر داستانی، مضمون و مفاهیم داستان اهمیت دارد. 
اما کدام «مضمون» و «مفهوم»؟! 
«به ولله -که صیغه قسمه- اگه ناچار و نادار نبودم، سمتت نمی اومدم. چه کنم که دستم خالی بود و دهنم باز. اگه اون سفته ها دستت نبود اگه بدهی نداشتم، اگه اون خدابیامرز منو با دو تا بچه [قاسم، رضا] ول نکرده بود بذاره بره، من کجا و تو کجا؟! نور به قبرت بباره مرد. چرا فکر کردی من با دوتا بچه از پس این زندگی نکبتی برمیام؟ که با سر رفتی زیر نیسان؟ الهی با انبیا محشور شی. من که ازت نمی گذرم.» (ص250)
 

از نقد جایزه شهید غنی‌پور متنفرم


درون مایه «انجمن نکبت‌زده‌ها» که نامزد جایزه غنی پور هم هست، به «وجود جبر در زندگی سخت و پر از محرومیت بشر» اشاره فاحش دارد؛ این زندگی در سیطره قوانین بیقدرت اجتماعی و مذهبی -آیینی، فرد را از ارزشهای اخلاقی-انسانی خود دور و او را به نکبت دچار می کند؛ دقیقا نکبت!
سلمان امین، این رمان 334 صفحهای را توسط نشر روزنه در سال 94، به بازار کتاب فرستاده است. زاویه دید سومشخص -که اغلب دانای کل محدود است و گاه نامحدود، روایت خطی، و زبانی طنز که از نوع تلخ و نیشدار و پراز کنایه است، از ویژگی های داستان به‌شمار میرود. هر شخصیت در قسمتهای مختلف و مجزا از هم، در داستان دنبال میشود: قاسم، غفور و دیگر نظامیان، آواره‌های کارتون خواب کنار پمپ بنزین و ...؛ پیرنگ های فرعی و خرده ماجراهای پرکشش، قلم قوی و استفاده از ترکیبات، افعال و عبارات خاص، وجود «ابتدا، اوج و انتها»ی شفاف و مناسب در داستان، و استفاده از گفت و گوهایی با لهجه کردی (مگت و ژوان و پدر ژوان) جذابیت داستان را بالا برده است. گرچه طنز بیانی قوی و اصطلاحات کم تکرار و استفاده از رمزگان و کدهای مناسب در جهت رابطه انداموار داستان، در رأس تمام ویژگی ها قرار دارد: « نه! این از مخ معافه. سالاس که مغزش کِر اسکلا کار می کنه. اسکل نیسا. ولی بردنش دکتر از رو نوار مغزیش، مشنگیّت مزمن تشخیص دادن.» (ص58)/ «[مگت به قاسم:] یه دیقه ببند گاله رو ببین چی دارم بهت می گم. تو دنیا دو جور خلافکار وجود داره. خلافکار خوب و خلافکار تو زندون. اگه تو این کار بترسی زیاد دووم نمیاری. من میرم با یه گونی طلا برمی گردم. شد شد نشد باس بشه. حالاام زبونتو بچسبون به سقّت و منو بسُک.» (ص293)

داستان از این قرار است که: قاسم زیادی (متولد 67)، سرباز وظیفه ای در پادگان نیروی هوایی، در صدد گرفتن چند روز مرخصی از سرهنگ غفور است تا به خانه برود و مشکل مادرش را حل و فصل کند. غفور مرخصی نمی دهد. قاسم عصبی می شود و با ضرب و جرح ستوان امیری و سرهنگ غفور و دیگران، ماشین پادگان را می دزدد، و فرار می کند. او پس از طی مسیری، ماشین را رها کرده و به خانه میرود. 
مدتها پیش، پدر قاسم مرده و مادرش (سمانه) با اسماعیل ازدواج کرده است. اسماعیل قاچاقچی و نزول‌خوارست و مادر قاسم را مجبور می کند با او به زاهدان برود، بسته های مواد را ببلعد و در تهران آنها را بالا بیاورد (استفراغ) تا به فروش برسانند. حالا اسماعیل 3 میلیون بدهی نزولی دارد و اگر تا یک هفته دیگر پرداخت نکند، زندانی می شود. می خواهد به‌خاطر آن با سمانه به زاهدان برود و مواد بیاورد. قاسم قصد دارد بدهی او را جور کند و مادر خود را از دست او نجات دهد. «توجه مرد به آرم نیروی هوایی روی بازوی اورکت جلب شد. نیرویی که از بدو تاسیس در کشور حتی سابقه یک مورد امحا و پاک سازی مواد مخدر را در کارنامه خود ندارد.» (ص30) قاسم، اتفاقی با چند معتاد کارتونخواب (مگت، ابیش، کبرا) دوست می شود و چون نمی خواهد با اسماعیل رو به رو شود، موقتا کنار کارتونخوابها می ماند. کبرا زنی معتاد و تنهاست که شوهرش به افغانستان رفته و برنگشته و یک نوزاد (مرتضا) دارد. ابیش، که پدری سرهنگ داشته، دارای همسر و یک فرزند است که همسرش به علت توهم زدنهای پی‌درپی او و اعتیاد شدیدش، او را فریب میدهد و با توجیه اینکه باید کاری کنند که پسرشان سربازی نرود، طلاق میگیرد. اما ایبیش هنوز نپذیرفته که او را طلاق داده است و در نشئه‌گی اش، مدام او را متهم به ارتباط نامشروع می کند. مگت (کُرد) که در دزدی تجربه فراوانی دارد، پس از آزادی‌اش از زندان فهمیده که ژوان (نامزدش) را شوهر داده‌اند. او سخت آشفته و ناامید و به هم ریخته است. «تراکم شکست های عاطفی توی یه پمپ بنزین خرابه، در نوع خودش منحصر به فرده. یکی زنش گذاشته رفته، یکی اصلا زنشو ندادن که بیاد. منم که کسی بهم زن نمی ده. به انجمن نکبتزده‌های شهر خوش اومدی پسر!» (ص76)
قاسم و مگت نیاز شدید به پول دارند و برای دزدی نقشه میریزند. قاسم روحیه خاصی دارد، اصلا اهل دزدی نیست، و مدام کارها را خراب میکند. آنها هربار یا با دست خالی برمی گردند یا چیز دندان گیری عایدشان نمی شود. 
سرهنگ غفور، از همان ابتدای فرار قاسم، در تعقیب اوست. ندانم کاری‌های قاسم در کار خلاف، و این که او فقط به نجات مادرش فکر میکند، باعث می شود که تعقیب کنندگان ردش را به راحتی پیدا کنند. قاسم عادت دارد که برای خودش یاداشت بنویسد و نقشه ها را روی کاغذ مرور کند، و برای پاره‌ای گزارشات هم، به غفور نامه می‌نویسد یا برای کلانتری یاداشت می‌گذارد؛ این کار او به لو رفتن محل اختفای آنها کمک می‌کند. با این حال، گروه غفور همیشه یک قدم عقب‌تر از قاسم است؛ غفور هم البته، مرتب به اشتباهات خود در برخورد با قاسم پی میبرد. «غفور پشت فرمان نشسته بود و در راه خانه پیش می رفت. ..مگر کدام اقدامش به بار نشسته بود که حالا بخواهد شاهکار دیگری خلق کند؟ فکر و خیال برای کسی که نمیتواند کاری از پیش ببرد مالیخولیا می آورد و سرهنگ حالا در چنین حالی بود.» (ص261) کنایه‌های داستان، به ناکارآمد بودن قوانین و ناتوان بودن مجریان قانون اشاره دارد؛ به عبارتی: قوانین و مجریانش، در پیشبرد کارها و باز کردن گره‌ها ناتوانند. 
مگت و قاسم برای دزدی از طلافروشی، اقدام می‌کنند و چون کبرا دیر کرده و ساعت اجرای نقشه فرا رسیده مجبور می شوند مرتضی (نوزاد کبرا) را با خود ببرند؛ از روی دلسوزی. دزدی ناموفق است. مگت دستگیر می شود و قاسم با مرتضا تنها می‌ماند و مجبور می‌شود او را به یک شیرخوارگاه در خیابان جمهوری تحویل دهد. قاسم، نامه‌ای برای پادگان نیرو هوایی ارتش می‌نویسد و شرحی از ماوقع می‌دهد، بعد هم به [پادگان] حشمتیه می‌رود تا خودش را معرفی کند. داستان تمام می شود در حالی که غفور احساس گناه می-کند و معتقد است با این که به وظایف نظامی اش عمل کرده اما باز هم مقصر و درمانده است و «نمی دانست اگر چطور می‌شد این طور نمی‌شد.» (ص 324) گویا او نیز کارهایی میکند که خودش نمی‌خواهد.
 

از نقد جایزه شهید غنی‌پور متنفرم


براساس داستان همه ادم ها به نحوی در کارهایی که میکنند، هرچند خطا، بی‌تقصیرند؛ در واقع آنها مجبورند و شرایط زندگی - که آدمهای دیگر و قانون (در سیستمی جبری)، آن را به وجود می‌آورند- آنها را به این موقعیت می‌رساند. حتا خلافکاران هم قصد خلاف و آزار و اذیت ندارند، آنها در شرایطی قرار می‌گیرند که نمیدانند چه می‌کنند؛ واقعا نمی‌دانند. قاسم مجبور به دزدی و درگیری میشود، به اموال عمومی آسیب میزند و به فرمان مافوقش گوش نمی‌دهد. او به‌طور طبیعی این‌گونه نیست، اما چاره ای هم ندارد. ایبیش با تمام تلاشش می‌خواهد مواد را ترک کند اما کسی کمکش نمیکند، زنش حرف او را باور نمیکند و عملکرد اشتباه صاحبخانه و دیگران او را عصبی و ناامید و روانی میکند. او چاره‌ای ندارد؛ به‌جز پناه بردن به مواد؛ تا این درد و غصه را کاهش دهد. مگت هم پس از چند سال زندان با بی‌وفایی ژوان روبه رو شده؛ پول ندارد تا برای خانواده ژوان جذاب باشد، محبت قلبی او هم گره ای باز نمی‌کند. ژوان ازدواج کرده و او باید بپذیرد. نمی تواند! پس با دزدی سرگرم می شود تا اقلا نوایی داشته باشد. مادر قاسم هم سر بدهی و اجبار، با اسمال یاکوزا ازدواج کرده و حالا بدبخت است. آدم بدبخت هم بدبخت می‌ماند و به نظر نمی رسد بتواند طعم خوشی را بچشد. 
جبر، حاکم است! و انسانهای دنیای «سلمان امین» بدبخت همین جبرند؛ در هر صورتی مقصرند اما واقعا مقصر نیستند، فشار روحی آنان، اجازه نمی‌دهد بفهمند که چه می‌کنند. این را باید پذیرفت: «وقتی کسی می‌داند دارد چه می‌کند می شود او را به لطایف الحیل از اقدامش منصرف کرد اما وقتی کسی خود نمیداند که چه کار و کرداری ازش سر میزند هر چه قدر هم که دل به شک باشد کاری از دست کسی ساخته نیست. » (ص304)
 «به پای خودم که نمی اومدم. اوردنم. ولی سر پرونده رو که بگیری ته ش می خوری به خودم. به مگت بودنم. اولا فکر میکردم بدشانسی میارم. که زر و زر می گیرنم می کننم اون تو. اما دیشب یه سری به خودم زدم دیدم اینا نتیجه بی برو برگرد جور زندگی آشغالمه. من اگه خلاف نمی شدم هیچی نمی شدم ایبیش. باور کن. بازم ولم کنن. بازم می گیرنم. کاری شم نمیشه کرد. زور سرنوشت از من بیشتر بود.» (ص330)
«-همه چی درست بود تا این نره خر پیداش شد. -همه چی درست نبود آقا. آدم خلافکار تا قیوم قیومت خلافکاره. چون راهش کجه. بارش کجه. تا به ثریا دیوارش کج می ره. ای کاش هیچ وقت نبودی اسمال آقا. ای کاش می مردم و تو رو نمی دیدم. به خاطر کارای تو روزگارم مث شب سیاه شده. بچه م دربه در داره تو این شهر ... می چرخه.... بد کردی. ولله داری بد می کنی.» (ص250)
هیچ امیدی به بازگشت هیچ خلافکاری به راه راست نیست، راه و بار کج است و صاف هم نخواهد شد. پس خدا چه؟! کاری نمی کند؟ شاید به نظر نویسنده نه! 
« آخه بزرگوار! کل دنیا رو شیش روزه درست کردی یه ماهه نمی تونی کار ما رو راست بیاری؟ میگن خدا با دلای آروم حرف می زنه . من کله م صدتا کوره س اما دلم یخ کرده. ما هم یکی مث بقیه بنده هات. گناه کردیم صواب کردیم. حالا یه جا دستمون خط خورده یه خال بالا زدیم. رفتیم یه غلطی کردیم . چی شده حالا؟ یه عمره نفمیدیم چه کاره ایم؟ ... هر چی که می گم انگار گوشت بدهکار نیست خدا! اگه بذاری به عهده خودم گند میخوره به همه چی. ...بعد نیای از من تقاص بکشی!  کم آوردم دیگه... گفت و گریه کرد ... گاهی درد ل آدم را سبک نمی کند حتا اگر با خدا باشد.» (ص274) 
«به پسرش گفت: می گن وقتی بارون میاد دلش شاده. هر دعایی کنی مستجابه. ...قاسم ... گفت: آخه خدا بالای ابراس. ما در حال حاضر این زیریم. اگه یه سقف چوبی ساده ام بالی سر ما بود شاد می شدیم. ببارون خدا . ببارون.» (ص 318)
 آیا این یعنی پس خدا بنده اش را رها می کند و فقط نگاه می کند، بنده گند می زند. حالا خدا می‌آید که تقاص بکشد؛ مثل قانون، مثل پلیس، مثل غفور؟
یکی از صحنه های جذابی که در جهت بروز همین تم، خلق شده است و توجه نویسنده را به انتخاب و استفاده از کنایه و استعاره های مناسب می رساند، در اواخر داستان (ص 293-296) است: 
مگت و قاسم تصمیم به دزدی از یک طلافروشی گرفته اند؛ طرف خیابان «ظهیرالاسلام » [استفاده از اسم خاص] رو به بالا! در لحظات آخر قاسم می‌ترسد و منصرف میشود. مگت که شدیدا روحش از دست ژوان و پدرش آزرده شده و هیچ کاری از دستش برنمی آید، به طرز دیوانه‌واری تصمیم به «حمله یابویی» به طلافروشی را دارد. او کاشی‌ای را به‌زور از پیاده‌رو میکند و با آن به شیشه طلافروشی حمله میکند. شیشه نمیشکند. مردم جمع میشوند. آژیر خطر به صدا در آمده، مغازه‌دار به 110 زنگ میزند و ...؛ اما مگت هم-چنان می‌کوبد؛ و .... بالاخره در کنار پلیس، کنار شیشه‌هایی که روس سرش خراب شده، بی‌هوش میشود. انتخاب صحنه خاص (طلافروشی با شیشه نشکن و آژیر خطر)، بیان حالات روحی مگت و قاسم، عکس العمل مردم و گفته های آنان، ضرباهنگ تند و انتخاب جملات مناسب برای صحنه پردازی و شرح ماجرا، تعلیق و کشش سنگینی به صحنه داده است و درونمایه‌های متعدد و زاویه‌دار داستان، در شرح این موقعیت، به‌خوبی در مخاطب رسوب میکند. «اشک توی چشم های مگت جمع شده بود. ترجیح می داد چیزی نشنود و روی کوبیدن تمرکز کند. مردم بیشتری گرد مگت جمع شدند ... دل قاسم شده بود حوض رختشورها. هیچ کاری از دستش برنمی آمد. اگر هم کاری بود که از دستش برآید دلش را نداشت. ...مگت میکوبید. با چشمهای نمناک ضربات پی‌در پی کاشی را به شیشه می‌کوفت: نعشت می‌کنم کبلایی. میام پیشت. همینجوری میزنم تو سرت که مغزت بپاچه به دیوار. ژوان ... وای ژوان .... یکنفر از میان جمعیت داد زد: این نشکنه عمو. بپیچ برو. یکی دیگر: باید از پَخش بکوبی. از پَخش. تو داری از درازیش می زنی. – نه باید وسطشو بزنه. این داره از پایین میزنه ...» (ص 294) 
 

از نقد جایزه شهید غنی‌پور متنفرم


جمعیت یا اظهارنظر میکنند، یا فیلم میگیرند، یا هیجان صحنه را دوست دارند و تماشاگرند. هیچکس مگت را نمیفهمد و دردی که می کشد را؛ و این، سخت دردناک است. در همین صحنه، پلیس قبل از آمبولانس میآید. «پلیس سر رسیده بود ... چند دقیقه بعد آمبولانس سر رسید. جای تفکر است که چرا همیشه آمبولانس بعد از پلیس توی صحنه ها حاضر می شود؟ اگر جانی در بدن نباشد، پلیس با کی طرف است؟ نعش مجرم و مبرا چه تفاوتی دارد؟» (ص299) پس قانون، فقط چارچوب تعیین میکند؛ محدودیت است و حصار! قانون و قانونگزار راهکار ندارند، منتظرند خلافی اتفاق بیفتد تا سر برسند و خِفت فرد را بگیرند. «ایبیش سرهنگ را ورانداز کرد: تو از کجا می دونی خطری منو تهدید نمی کنه؟ مگه کی ای؟ - یه دوست. - اگه دوست من بودی نمی ذاشتی کار من این جوری بیخ پیدا کنه. تا حالا کجا بودی؟ این چه جور رفاقته؟» (ص305)
 به‌نظر می‌رسد دین و مذهب هم گویا دست کمی از قانون ندارد؛ از جهاتی نسخه بدل همند. هیچ به درد زندگی آدمها نمی‌خورند؛ دین بعد از گناه فرد، عِقاب و جهنم را آماده گذاشته؛ اما راهکاری برای در فشار قرار نگرفتن و گناه نگردن ارائه نداده است. برای همین «ناکارآمد بودن دین» است که: افرادی که نشانی از دین و مذهب را با خود همراه دارند (مذهبی‌ها) نیز، آدمهای ارزشمداری نیستند و اهل خلافند؛ مردهایشان (حاجی و کبلایی) هوسران و دنیادوست، و زنهایشان (مادر قاسم) منفعل و غصه خور و رنج کش.
 دین قادر نیست زندگی سگی آدم های بدبخت را – که بارها با ترجیع بند سگ، بر آن تاکید میشود- تغییر دهد؛ آدم های نمازخوان هم مثل بقیه؛ مثلا مادر قاسم تنها نمازخوان داستان است؛ شوهرمرده، مجبور به ازدوج دوم، خانهاش محل نگهداری مواد مخدر، شوهرش قاچاقچی، خودش حامل مواد، و پسر جوان و سربازش دزد است؛ و واژه «نماز» باید در صحنه‌ای ذکر شود! که او جیغ و هوار میکشد، پسرش را نفرین میکند و از بدبختی‌هایش میگوید: «مادر دیگه نتوانست روی پاهاش بند شود. همان جور با چادرنماز وسط حیاط پهن شد و ضجه زنان گفت: ... الهی خیر نبینی. الهی نون سواره باشه تو پیاده. الهی جز جیگر بزنی. ...» (ص41)
شاید از نظر نویسنده حقیقت این است که مذهبی‌ها هم در سطح خلافکاران اجتماعیاند و فرقی با هم ندارند! ولی کسی نمی داند. آدم هایی که به زیارت می روند هم، در همین زمره اند؟ آنها فقط «حاجی» و «کبلایی» (پدر ژوان) میشوند، رسم مردانگی را بلد نیستند؛ ثروتمندند (فرشفروش: حاجی ربعلی/ موجر: حاجی رستمی)، و به فکر اجاره بها گرفتن از مستأجران و از راه‌به‌در کردن زنان مردمند؛ «یکی نیس بگه آخه پیر خرفت تو رفتی پابوس امام حسین رفتی زیارت ابالفضل. اینه رسم مردونگی و مشتی گیریه؟» (76ص)
 «خونه‌ت خراب شه حاجی! که هر جا پا می ذاری گند بالا میاد.» (ص305) 
و در جایی دیگر از داستان وقتی ایبیش، اوردوز کرده، بازهم توهّم ارتباط زنش با حاجی رستمی (صاحب خانه) را زده و با او [حاجی] روی پشتبام خانه درگیر است. پسر حاجی رستمی (عدنان) پشت در میرسد و به پدرش میگوید مقاومت کن. آتشنشانی و پلیس توی راهند: ایبیش: «آخه عوض این که به من بگه مقاومت کن به تو می گه! من شبا از حرص تا صبح پتو گاز میزنم. از بس دندونامو رو هم فشار دادم لثه واسم نمونده. تازه الانم می خوام جیگرتو خام خام بکشم بیرون. هیچ مشکلی ام با احساسم ندارم. به من نمی گه مقاومت کن! به تو می‌گه! آخه تو چرا باید مقاومت کنی؟! تو که حالت خوبه. راس راس می چرخی، با سر آسوده، کاسبیتو می کنی. زن مردمو از را به در می کنی. بهشت خدارم که چارقبضه داری. جدی تو برای چی مقاومت کنی؟» (288)

گویی تقصیر همین آدم های دیندار و مذهبی است که طبقه پایین جامعه غرق در فلاکت میشوند و همه چیز خود را از دست میدهند: «[ایبیش:] تا حالا کجا بودی؟ [سرهنگ]- توی راه بودم ... چرا اون پیرمرد رو بردی اون بالا؟ -من اونو نبردم این بالا. اون اول اومد بالا منم دنبال خودش کشوند ... من پایین بودم. اصش هرچی سرمون اومد از پایین بودنمونه . این حاجیه طبعش بامسماس. منو با خودش کشوند بالا.» (307) 
مضمون برابری جایگاه آدمهای خلاف و غرق نکبت با حاجی ها و کبلایی ها، با استعاره ای دیگر، از زاویه ای دیگر هم آمده است: «اگه دقت کنین یه آدم سیاهپوست [کنایه از طبقه پایین و بدبخت ها] وقتی با یه سفیدپوست [کنایه از قانون گزاران یا مذهبی ها] ازدواج میکنه بچه‌شون سفیدتر می شه . اون وقت نوه شون بازم سفیدتر می شه. همین جوری سفید و سفیدتر می شن تا کاملا سفیدپوست بشن. اما هیچ سفیدپوستی بچه ش هیچ وقت کاملا سیاه نمی شه. حتی اگه با یه سیاه برزنگی ازدواج کنه. این نشون می ده که آدما یه روزی همه سیاه بودن. این کم چیزی نیس.» (ص324)
کنایه نویسنده به «دین»، جزئیتر هم می شود: «عدنان؟ اسمش عدنانه؟ کجاییه این اسم؟ - عربیه ...- نه عبریه گمونم. جمع دین باید باشه. آهان جمع دین ایادینه، عدنان جمع عیده به معنای عیدها. ما که تو خونه بهش می گیم پسر حاجی رستمی ...» (287) به عبارتی دیگر جبر حاکم، عده ای را ثروتمند کرده که اهل دین و مذهب هم هستند و با خیال راحت و خوشی تمام، دنیا و آخرت خود را آباد می کنند؛ اما عده ای دیگر همیشه معطل یک لقمه نان و یک جو آبرو می مانند و نه تنها دنیایی ندارند که با ماندن در مسیر کج شان –آن هم ناخواسته- آخرت را هم از دست میدهند و جهنمی می شوند. به هر حال در این دنیا پاکی مفهوم واقعی خود را از دست داده است: « خشاب خشاب، زاناکس می ری بالا ... پاکی کدومه؟ خرای امام زاده داوودم پاکن. ص26)
در ردیف آدم های مذهبی (دین دار)، روضه خوانها هم قرار میگیرند؛ که هیزند! «[ایبیش به خواهرش سمیرا:] من با اون حلواپزه کار نداشتم. رفته بودم سر وقت اون روضه‌خونه‌ی هیز.» مخاطب نمی داند، ایبیش راست گفته یا توهم زده بوده و دیگر هم، نامی از روضه خوان برده نمی‌شود. این تک جمله با عبارت «روضه‌خوان هیز» چون به تم فرعی داستان کمک می کرده برای اولین و آخرین بار به: روضه خوان ها (مذهبی ها/ مرتبطین با عزاداری امام حسین) اشاره می کند.

 آدمهای داستان مسلمانند، و بدبخت و غیر بدبختشان مدام به نامهای ائمه اطهار و ... قسم میخورند: «به پیغمبر، به اولاد علی، به قرآن، به موسیبن جعفر، به عصمت زهرا، به فاطمه‌زهرا، به علی، به خون حسین، به قمر بنی‌هاشم، به باطن این قبله، به تموم مقدسات، به دو تیغ ذوالفقارعلی، و ...» (در صفحات 61، 77، 101، 116، 117، 127، 133، 134، 141، 157 ششبار، 160 دوبار، 211، ، 273، 257 و ...). اما گویا در داستان این شخصیتهای معنوی و دینی هم، [نعوذ بالله] فقط برای قسم خوردن کاربرد دارند؛ هیچ کمک و راهکاری از آنها برای رهایی آدم ها از نکبت وجود ندارد؛ قبور آنان به درد ثروتمندان می خورد و غذای عزاداری آنان به درد بدبختها؛ که البته گاهی هم برایشان بار اضافه میشود، دورش میاندازند و گرسنگی می کشند. 
 

از نقد جایزه شهید غنی‌پور متنفرم


انگار خدای ناکرده نویسنده، مشکلی با عزاداری امام حسین علیه السلام –هم- داشته که در کنار تمام بدبختیها و لجنباری زندگی آدمها، چندبار و با کنایه! به دسته عزاداری امام حسین (ع) هم اشاره میکند.
استفاده از عبارت «شور حسینی» و واژه «شعار» مثلا چه کمکی به دنیای داستان کرده؟! که در صحنه دزدی از طلافروشی، و وضعیتی دردآلود و غمبار باید بهکار رود که انتهای آن شکست است: «یک نفر از میان جمعیت، شعار «ولش کن» را کوک کرد. کمی بعد عده‌ای داد میزدند: ولش کن، ولش کن، ولش کن. دو نفر هم از دیدن ماجرا شور حسینی گرفتند و به‌سمت مگت حمله بردند. یک نفر مچ دست مگت را گرفت و پیچ داد ...» (ص295) 
گویی شور حسینی که متاسفانه با این قبیل نشردادن‌ها به‌عنوان یک عبارت مصطلح کارکردی کاذب و دشمنانه پیدا می‌کنند) در مواقعی پدید می آید که یک بدبخت، براثر جبر روزگار در حال فلاکت است و نیاز به کمک دارد؛ کافی است شعاری هم سر زبان ها تکرار شود؛ آن وقت است که آدمهایی جوگیر با شور حسینی، فرد مفلوک، را مجروح و محبوس هم میکنند! دریغ از یک جو شعور در این آدم ها!! در همین صحنه، نگرش مثبتی بافرادی چون «مگت» در خواننده جان می گیرد که با پرده آخر و استفاده از تلمیح موثر در آن، کاملا تثبیت می شود: «مردم بیشتری جمع می شدند تا مگت را مهار کنند. مثل گاو وحشی غیرقابل مهار می نمود. یکی از پشت یقه پیراهنش را گرفت. لباس جابه جا تا کمر دریده شد و نقش خالکوبی بزرگی روی کمرش به چشم خورد: شرمنده از آنیم که در روز مکافات/ اندر خور عفو تو نکردیم گناهی.» (ص 296)
مورد دیگری که با شرح و توصیف صحنه و استفاده از نشانه ها و رمزگان خاص به نوحه و عزاداری سیدالشهدا (ع) اشاره می‌شود ازین قرارست: پس از تنها ماندن قاسم، او مرتضی را بغل زده و زیر باران راه می رود. او جایی را ندارد، دوستانش دستگیر شده اند، به شدت گرسنه است و یک نوزاد هم روی دستش مانده که به شدت مراقب اوست و خود را مسئول می داند؛ قاسم با نوزاد (مرتضی) درد دل میکند: «مرتضی لب و دهنش را جمع کرد و زور زد. داشت پیپی می کرد. ... مرتضا با تمام قوا درگیر کارش بود. لوچه‌اش را مدام تو و بیرون میداد که نیروی کافی برای تِر کاریاش تولید کند ....کار مرتضی تمام شده بود ....؛ [قاسم] ... در طول خیابان جمهوری به راه افتاد. از روبه‌رو صدای دسته عزاداری کوچکی به گوش می‌رسید؛ بی‌طبل و دهل و زنجیر. میرفتند و دو دمه میخواندند: امشبی را شه دین در حرمش مهمان است. مکن ای صبح طلوع. مکن ای صبح طلوع. صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است. مکن ای صبح طلوع مکن ای صبح طلوع» (ص322)
 شرم آور است که استفاده از این بینامتنیت، مقایسه ناخوداگاهی در ذهن مخاطب به وجود می آورد و شعر را در مورد قاسم میبیند؛ او که با تمام پاکی های وجودش (که بودن طفلی در بغل و آمدن باران از نشانه‌های موثر برای القای این مفهوم است)، مهربانیاش، غیرت و عرق خانوادگی و شخصیت دوست داشتنی‌اش، در سختترین شرایط زندگی قرار دارد و یقینا فردا به دست پلیس افتاده و دستگیر خواهد شد!! و کاش صبح طلوع نکند! 

انتخاب درونمایه هایی با زاویه‌های منفی و ضداسلامی سلمان امین، ادامه دارد. او از مسجد هم نگذشته و با نیش قلم خود انگار خدای ناکرده حرصی را به تصویر کشانده! مسجدها فایده ندارند؛ خاصیتشان فقط این است که بتوانی از برقش برای شارژ گوشیات استفاده کنی و از سرویس بهداشتی اش برای قضای حاجت؛ نه برای ادرار تنها البته! مسجد محلی برای یک نوع عبادت واجب است و کارکرد خاصی در زندگی ندارد: «-کوچه پشتی، یه مسجد هس، مسجد ناظمیه. دویست متر پایین تر ... اون دست خیابونم یه درمونگاه خیریه س. مسجده فقط روزی سه نوبت بازه واسه نمازا ولی درمونگاهه بیس چاری هسن. اما واسه شارژ گوشی باس بری مسجد. تو درمونگاه نمی ذارن. .... -گوشی ندارم و باتوجه به این که ساعت 9 صبحه، تنها گزینه من یا پشت شمشاداس یا درمونگاه. -شاش خالی داری مگه؟» (59)
 موقعیت شخصیت داستان قابل تامل است: مسجد «پشت» اوست و درمانگاه «روبه روی» او! (منطبق به نشانه‌گذاری در صحنه «آمدن پلیس و بعد آمبولانس»).
 

از نقد جایزه شهید غنی‌پور متنفرم


موضوع وقتی دردناکتر و عجیبتر میشود که بدانیم محمد ناصری دبیر جایزه غنی پور گفته است: 

«سابقه انتخاب‌های ما و بچه‌های مسجد، گواه این است که ما خیلی بیشتر از بعضی نهادهای دل نگران، حواسمان جمع بوده است. ما که جشنواره تازه از راه رسیده نیستیم. ما که سابقه مان را یک روزه دو روزه پیدا نکرده ایم. مسجد ما و جلسه های ما از قبل از انقلاب می درخشد. سیزده دوره هم جشنواره برگزار کرده ایم. نگاهی به انتخاب های ما برای راحت شدن خیال هر کسی کافی است. خوب تفاوت دارد این که یک نهاد بیاید در مسجد و از یک نویسنده حمایت کند.(!) 

و ابراهیم زاهدی مطلق، یکی دیگر از سرداوران این جایزه هم گفته: «این جایزه سعی دارد تا برگزیدگان خودش را از زاویه نگاه مسجد اما برای مخاطب عام معرفی کند... بعضی از کتاب ها، کتاب های خیلی خوبی هستند، ما اگر برای جای دیگری داوری می کردیم انتخابشان می کردیم، خودمان هم میخریم، اما در حریم مسجد، این کتابها مناسب انتخاب شدند نمیباشند. ما به کسانی آدرس کتاب را میدهیم که حریمشان، حریم مسجد است.»
 

از نقد جایزه شهید غنی‌پور متنفرم



اگر کاری به اشتباه فاحش و عجیبی که در چاپ صورت گرفته و صفحات 221 تا 229 تکرا شده اند نداشته باشیم، قوت فنی اثر، خوب است تا وقتی که نقایص داستان بروز نکرده باشد: 
شخصیت اصلی داستان (قاسم) شخصیت‌پردازی درستی ندارد و خط سیر او بی‌اشکال نیست. «قاسم» می‌فهمد، زیبا مینویسد و نوشتن را دوست دارد، مهربان و اهل خانواده است، تعهد و مسئولیت را می‌شناسد، اما «اعتراف می کنم که هیچ وقت فیزیولوژی عریان جامعه را با این کیفیت لمس نکرده بودم. ... در جامعه زخم هایی هست که تاکنون درمان قطعی برای شان ابداع نشده اما فاجعه آن جاست که این خم ها نمی کشند، عفونت می کنند و در نهایت به دیگری سرایت می کنند. من این مطلب را با جفت چشم های خودم در انجمن نکبت زده ها دیده ام ...چیزهایی دیدم که هر آدم بی قیدی را به فکر فرو می‌برد. ..علیرغم همه تلاش ها ... نتوانستم برای معصومیت کودک عزیزمان مرتضی کاری انجام دهم. ... من مثل نوزادی بی گناه از پادگان بیرون آمدم و حالا با گذشت 5 روز با سیاهه ای از جرایم ریز و درشت به آغوش پرمهرتان بازگشته ام.  ... پس تصدیق می فرمایید که نجات آن کودک کار من نبود چرا که از قرار معلوم نجات خودم هم کار من نیست. ... انتظار ندارم مرا کامل درک کنید چون ...شرایط روحی پیچیده ای دارم ... از شما تقاضا دارم که مانند نام تان دست پایین از این جای ماجرا به بعد با من غفورتر باشید. شما می توانید مرا نابود کنید یا دوباره دری به روی من باز کنید. ... باشد که هیچ دیار البشری دیگری را نفریبد و هیچ کس را در هیچ جایی حقیر نشمرد. باشد که آدمی هیچ شری را از سر خشم یا بدخواهی برای دیگری طلب نکند. باشد که اندیشه های برخاسته از عشق بی کران بر سراسر جهان حکمفرما شوند. بی هیچ مانع و نفرتی.» (ص 323) قالب دهان قاسم نیست. دهان او این همه واژهها و عبارات گاه و بیگاه وزین را در خود نمیتواند جای دهد؛ دنیای داستان چنین منطقی را به ما ارائه نمی دهد. مخصوصا که نامه‌ها و یاداشتها در بدترین شرایط، از هیجان و ترس یا ناراحتی و استرس نوشته می‌شود؛ همین نامه، را قاسم توی تاکسی می‌نویسد، وقتی در حال جفت و جور کردن یک قصه دروغ برای راننده هم هست؛ او حتی بازنویسی یا خط خطی هم نمیکند. 
از طرف دیگر، چنین توانایی قابل تحسینی در او، زمینه شغل مناسبی را برایش می‌تواند فراهم کند! اما او اصلا دغدغه شاغل شدن هم ندارد. او دایره لغات وسیعی دارد، ضرب المثل های زیادی می‌داند، سبک و سیاق نامه اداری و غیراداری را بلد است، توانایی بالایی در روابط عمومی دارد؛ چابک است، پس چرا تلاشی برای کسب و درامد نکرده و نمی‌کند؟ چرا مادرش او را ترغیب به کار نمی‌کند؟ چرا هیچ فن دیگری یاد نگرفته یا از هنر نوشتنش استفاده نکرده؟ نمی دانیم! فقط حرف‌های تل انبار شده در گلوی نویسنده، باید از دهان قاسم، بالا می‌آمده، که آمده!!
 ایبیش و مگت هم انگل وار زندگی می‌کنند؛ آنها هیچ وقت از کار، یا رغبت به کار، یا تلاش در جهت یافتن کار، سخن نمی‌گویند. فقط با مرور دربه دری این آدم ها، اعتراضی به زمین و زمان، علم می شود که از ذهن معترض نویسنده، به خواننده انتقال می‌یابد؛ بی منطق و البته به خوبی!
در دنیای داستان ازین که هیچ آدم متدین خوب و درستی وجود ندارد میگذریم، بدبختی این است که هیچ مرکز یا موسسه خیریه، گرمخانه شهرداری مخصوص کارتون خواب ها و آواره ها و ....، قرض الحسنه، فرد خیرخواه و توانا، مشاور امین، بزرگتری از فامیل و خانواده که اندکی درک و تجربه و عقل داشته باشد، دوست خوب و درستکار، و ... هم، نداریم! چه دنیای خراب شده‌ی نکبتی! 
آخرین نکته، در مورد «اسم های شخصیت ها» است: دسته ای از آدم ها، که کاملا در چارچوب خشک و خشن قانون به دیگران نگاه می کنند، با «فامیل» معرفی میشوند؛ فامیلی‌هایی که عربی‌اند (با مفاهیمی استعاره ای و کنایه): سرهنگ «اخوان»/ سرهنگ «غفور»/ ستوان «امیری»/
مرتضی، تقی، رضا، اسماعیل، علی، جعفر، قاسم، شخصیت‌های دیگر داستانند که نام‌هایی مذهبی دارند. آنها هنوز به فلاکت مگت و ایبیش نرسیده اند. ایبیش، ابراهیم رحمانی بوده (اسم و فامیلی عربی)خودش هم دوست ندارد ابراهیم صدایش بزنند (ص 302) و مگت، مجید بوده است؛ کنایه از این که حال مگت و ایبیش، آیندۀ تمام شخصیت هایی است که در داستان وجود دارند و نام خود را تغییر نداده اند. در آینده آنها نیز نام و جایگاهی دگرگون (مشابه غربی ها) خواهند داشت؛ که توان تغییر آن را ندارند. 
حالا ما می‌مانیم و قلم امین! با جشنواره ای که افتخار مسجدی بودن دارد و برگزارکنندکانی با حواس های جمع! که قرار است خیال همه از بابت آنها راحت باشد؛ ... 
باشد که رستگار شویم!