پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- علیرضا محمدی- شاید بتوان گفت عبدالمحمود محمودی 41 ساله که در 13 سالگی به جبهه رفته، جوان‌ترین رزمنده از نسل رزمندگان دوران دفاع مقدس به شمار می‌رود. او هنوز هم به نوعی جوان است و گوشزد‌مان می‌کند از حماسه‌آفرینی باشکوه فرزندان روح‌الله خیلی نگذشته و این بخش از تاریخ، افسانه‌ای دور و دست‌نیافتنی نیست. حماسه‌ای که احیاکننده عاشورای حسینی بود و به همان اندازه باارزش و گرانمایه. این قدر و قیمت را اما رزمندگانی به جنگ تحمیلی بخشیدند که ماجرای برخی از آنها چون برادران کریمیان و شهید حسن معماریان را از زبان محمودی شنیدیم. قبلش هم او از تلاش به رفتن به جبهه از 11 سالگی گفت که نهایتاً در 13 سالگی موفق به رفتن می‌شود.

آقای محمودی شوق رفتن به جبهه چطور و از چه زمانی در شما ایجاد شد؟

پدرم عباسعلی محمودی از رزمنده‌های پای کار جنگ بود که به همراه دو برادرش بارها در جبهه حضور یافته بودند. یکی از عموهایم به نام علیرضا محمودی در عملیات بدر به شهادت رسید و عموی دیگرم دکتر حسین محمودی به تناوب در جبهه‌ها حاضر می‌شد. بنابراین حضور در جبهه در خانواده ما و اصلاً در روستای قهساره که زادگاه آبا و اجدادی‌مان است بسیار دیده می‌شد. این روستای کم جمعیت قریب به 50 شهید داده است. من هم اولین‌باری که تصمیم گرفتم به جبهه بروم 11 سالم بود. کلاس پنجم ابتدایی بودم که ساز رفتن کوک کردم و از همان موقع تا بیش از دو سال بعد، 18 بار اقدام کردم و نهایتاً بار نوزدهم موفق شدم. آن زمان هر چیزی که رنگ و بوی شهید می‌داد تنور انگیزه‌ام را داغ‌تر می‌کرد. چه یاد و نام عموی شهیدم، چه جو روستایمان و چه نام مدرسه‌مان که «شهید اسماعیلی» بود، همگی در ناامید نشدن و تداوم سعی‌ام در رفتن به جبهه تأثیرگذار بودند.

مسلماً جبهه رفتن یک نوجوان 11 ساله از خانواده گرفته تا مسئولان اعزام‌کننده مخالفت‌های زیای را دربرداشت؟

همین‌طور هم بود. پدر بزرگ پدری‌ام یکی از شهدای مبارزه با خوانین منطقه بود که در جوانی به شهادت رسیده و پدرم را در کودکی تنها گذاشته بود. از طرفی من هم تنها پسر خانواده بودم و مادربزرگم همیشه می‌گفت مراقبم باشند تا تنها فرزند ذکور خانواده بماند و نام خانواده محمودی‌ها را زنده نگه دارد. گذشته از آن، پدر و مادرم قاعدتاً نمی‌توانستند اجازه بدهند بچه 11 ساله‌شان به جبهه برود. اما آنقدر اصرار و گریه و زاری کردم تا نهایتاً بابا با استفاده از تجربیات حضورش در جبهه به مرحوم مادرم گفته بود: «بگذار برود. من می‌دانم اگر مسئولان اعزام او را با این قد و قواره کوچک ببینند، اجازه رفتن به او نمی‌دهند.» بنابراین، هر دو در ظاهر رضایت دادند و واقعاً هم حرف بابا درست بود. بیشتر از دو سال هر چه زدم به در بسته زدم تا آخر توانستم در 13 سالگی اعزام شوم.

از ماجراهای اعزام به جبهه‌ بگویید.

اول که خیلی عادی به محل ثبت‌نام به جبهه روستایمان رفتم و اسم نوشتم. همان بار اول به من خندیدند و گفتند دیده‌ایم نوجوان‌ها به جبهه بروند ولی نه تا این حد کوچک! به ظاهر اسمم را نوشتند و روز اعزام بهانه آوردند. دو، سه بار همین طوری به اصطلاح سرکاری و الکی نامم را می‌نوشتند و روز اعزام دبه می‌کردند. بالاخره فهمیدم سرکارم و تصمیم گرفتم به اردستان که مرکز اعزام منطقه‌مان بود بروم. در آنجا هم باز دو، سه باری اقدام کردم و دوباره نتیجه نگرفتم. بنابراین تصمیم گرفتم به مرکز استان یعنی اصفهان بروم. آنجا بزرگ بود و مراکز ثبت نام و اعزام به جبهه آنقدر متعدد بود که می‌شد چندین بار اقدام کنی و تو را نشناسند و بالاخره بعد از 18 بار تلاش نافرجام، بار نوزدهم موفق شدم.

برای اینکه شما را قبول کنند، چه ترفندهایی به کار می‌بردید؟

اولین ترفند دست بردن در شناسنامه بود که سنم را از متولد 53 به 1350 تغییر دادم. اما قد و قواره را چه می‌کردم؟ این مسئله مشکلی بود که خیلی جاها دستم را رو می‌کرد. برای جبران این مشکل تصمیم گرفتم ورزش کنم. از یک نفر شنیده بودم که بارفیکس قد را بلند می‌کند. برای بارفیکس رفتن هم باید دستان و بدنم قوی می‌شد بنابراین شروع به ورزش کردن کردم تا هم قدم را بلند کنم هم جسمم را قوی کنم تا صغر سنی و ضعف جسمی ناشی از آن کمتر دیده شود. این کار زمان زیادی را می‌طلبید. بنابراین شروع کردم به زدن ترفندهای مختلف. مثلاً یک روز به نجاری نزدیک منزل‌مان رفتم و با انتخاب چوب‌های هم سایز کفش‌هایم، آنها را با میخ به کف کفش‌هایم زدم. بعد دیدم تخته چوب‌ها خیلی تابلو شده شلوار بلند پوشیدم تا پاچه‌هایش به زمین برسد و کفش‌ها و تخته چوب‌ها معلوم نشوند. اما این شگرد هم نگرفت و فهمیدند که قدم با دو تخته چوب بلند شده. بعد تصمیم گرفتم دو پاره آجر با خودم ببرم. موقع اعزام وسط صف می‌ایستادم تا در جابه‌جایی‌ها دیده نشوم. وقتی صف یک جا می‌ایستاد، سریع آجرها را زیر پایم می‌گذاشتم و در عرض یک ثانیه قدم از دور و بری‌هایم بلندتر می‌شد! منتها در موقعیت‌ها و مراحل بعدی لو می‌رفتم.

نهایتاً چطور توانستید اعزام بگیرید؟ این عدم اعزام‌هایتان بازتابی هم در خانواده یا نزدیکانتان داشت؟

بار اول که ثبت‌نام کردم و مثلاً قرار بود دو روز بعد برای اعزام به مسجد محله‌مان بروم، روز اعزام مادرم مرا از زیر قرآن رد کرد و آب پشت سرم ریخت و کلی تشریفات به جا آورد. عصر که دست از پا درازتر برگشتم، دیدم برایم آش پشت پا هم پخته است. هر کس مرا می‌دیدم می‌خندید و می‌‌گفت نرفته برگشتی! بعدها که مدام ثبت‌نام می‌کردم و روز اعزام مرا برمی‌گرداندند، ‌دیگر برای همه عادی شده بود. حتی بار نوزدهم که توانستم بروم، مادرم به تصور اینکه عصر نشده دوباره برمی‌گردم حتی از جایش بلند نشد تا مرا راه بیندازد و در همان حالی که چرت می‌زد با من خداحافظی کرد. اما اینکه بالاخره چطور شد رفتم؟ خب من در آن 18 بار هر بار از شکست‌هایم درس می‌‌گرفتم و به اصطلاح تجربه کسب می‌کردم. دیگر برای خودم خبره‌ای شده بودم. مثلاً می‌دانستم کجای صف بایستم، کی پاره آجرها را زیر پایم بگذارم. چطور حرف بزنم و استدلال بیاورم و... نهایتاً بار نوزدهم اسمم را در لیست اعزام نوشتند و توانستم تا پای اتوبوسی که قرار بود ما را به پادگان آموزشی امام حسین(ع) خمینی شهر ببرد، بروم. هنگام سوار شدن که زیر دید مستقیم مسئولان بودم، دیگر هیچ حربه‌ای سازگار نبود و نگذاشتند سوار شوم. اما چون اسمم در لیست آموزشی‌ها بود، در یک فرصت پیش آمده از پنجره خودم را داخل اتوبوس انداختم و همراه بقیه به آموزشی رفتم و 47 روز بعد گفتند یک هفته مرخصی بروید و در انتهای این مدت هرکس قصد جبهه دارد بیاید و خودش را معرفی کند. با خیال راحت به مرخصی رفتم اما دردسرها همچنان ادامه داشت.

چطور؟ مگر بعد از آن به منطقه اعزام نشدید؟

بعد از آموزشی ما را به مقر لشکر در دارخوین بردند. در آنجا به دلیل بمباران‌های شدید دشمن، مقرها را پراکنده کرده بودند. اردوگاهی به نام شهید قربانعلی عرب ایجاد شده بود که به آنجا رفتیم. گردان مهدی از لشکر14 در آن زمان حضور نداشت و ما را در چادرها و امکاناتشان مستقر کردند. در آنجا آقای محمود عسسی پرسنلی لشکر، تازه‌واردها را آنالیز می‌کرد و من و پنج نفر دیگر را از صف بیرون کشید و گفت شماها باید برگردید اصفهان. دیگر جانم به لبم رسیده بود. وقتی اصرارهایم به او کارگر نیفتاد، یک پاره آجر نشانش دادم و گفتم: «محمود! اگر برم گردانی با همین پاره آجر می‌کوبم توی سرت!» کارم به جایی رسیده بود که می‌خواستم با تهدید هم که شده در منطقه بمانم. ولی او قبول نکرد و چون نزدیک اذان مغرب بودیم، گفتند برای اینکه نماز اول وقت را از دست ندهیم، بمانیم بعد از نماز برویم. اولین درس از فضای معنوی جبهه که همان توجه به اول وقت خواندن نماز بود در آنجا یاد گرفتم. به هرحال از این قضیه سود بردم و بعد از تمام شدن نماز، چون هوا تاریک هم شده بود، مستحبات را به جا نیاوردم و از نمازخانه جیم شدم. ناگفته نماند به همراه بنده، هفت نفر از همولایتی‌هایم اعزام شده بودند‌که چون منشی گروهان حبیب از گردان امام محمد باقر(ع) از روستای خودمان بود، آن هفت نفر به تقاضای خودشان به این گروهان رفته بودند. لذا من هم در تاریکی شب فاصله تقریباً دو کیلومتری تا مقر گردان امام محمد باقر(ع) را دویدم و خودم را به آنجا رساندم. تا رسیدم، یک پیرمرد سالخورده بود که کارهای تدارکاتی انجام می‌داد. حال و اوضاع و نفس زدن و عرق ریختنم را که دید، برایم یک کمپوت خنک آورد که جگرم حال آمد. بعد هم به گروهان حبیب رفتم و با منشی همولایتی‌ام حرف زدم و با توجیهاتی که آوردم نامم را جزو گروهان نوشت و ماندگار شدم.

شاید برخی این شبهه را ایجاد کنند که یک نوجوان در آن سن و سال از سر جوگیر شدن اینطور اصرار به جبهه رفتن داشت، پاسخ شما چیست؟

اول اینکه ما دوره آموزشی خیلی سختی‌ داشتیم. بودند کسانی که در همان آموزشی کم آوردند. از طرف دیگر من یک دیدگاهی دارم و آن اینکه هرکس کوله منافعش را فوقش تا اهواز می‌توانست با خودش بیاورد. روبه‌رو شدن با واقعیت‌های منطقه جنگی و خطراتی که داشت، هر تصور اضافه‌ای را از بین می‌برد. حتی وقتی به خط مقدم رفتیم و گلوله‌های واقعی کنارمان خورد، بودند معدود نفراتی که جا زدند و به بهانه‌های مختلف با ماشین‌های تدارکاتی برگشتند و دیگر خبری از آنها نشد. پس اگر فقط جوگیری بود، آدم با دیدن سختی‌ها و واقعیت‌های جنگ جا می‌زد.

خود شما در آن سنین نوجوانی برای اولین بار که شهید یا مجروحی دیدید، چه برخوردی با این وقایع تکان‌دهنده داشتید؟

بعد از استقرارمان برای مدت کوتاهی ما را به سنندج بردند و دوباره به جنوب فراخوانده شدیم، در سه راه حسینیه و در پادگان فتح مستقر بودیم که قرار شد به جاده امام رضا(ع) در شلمچه برویم. یک مسیر را با تویوتا رفتیم و الباقی را باید در غالب ستون، پیاده طی می‌کردیم. چون در تیررس دشمن بودیم و سریع حرکت می‌کردیم. دو برادر به نام پرویز و فخرالدین کریمیان در گروهان ما بودند. پرویز آرپی‌جی زن بود و فخرالدین کمکش. این دو با فاصله چند متر از هم حرکت می‌کردند که یک خمپاره 120 کنار پرویز خورد و او را به شهادت رساند. هنوز گرد و خاک نخوابیده بود که فخرالدین خودش را به بالای سر پرویز رساند و تنها توانست برادر را ببوسد و ناچاراً به مسیر ادامه داد. اما 400 متری طی نکرده بودیم که گلوله خمپاره دیگری کنار فخرالدین خورد و او را به شدت مجروح کرد. ایشان را به عقب منتقل کردند و معجزه‌وار زنده هم ماند. اکنون 70- 60 درصدی جانبازی دارد و گاهی به ایشان سر می‌زنم. شهادت و جانبازی دو برادر به فاصله چند دقیقه از هم حادثه اثرگذاری است که هرکسی را تحت تاثیر قرار می‌دهد. اما معنویت‌درون جبهه‌ها و نگاه معنوی و ارزشی که ما به مقوله جانبازی و شهادت داشتیم، باعث می‌شد روحیه‌مان قوی‌تر هم شود. چند سال پیش که در شمالغرب کشور حضور داشتیم و بحث شیطنت‌های پژاک مطرح بود، من به بچه‌های همراهم گفتم خدا کند اگر قرار باشد باز صحنه شهادتی پیش بیاید، روحیه ما مردهای جاافتاده مثل دوران نوجوانی‌مان در جبهه باشد و بتوانیم مثل همان وقت با چنین صحنه‌هایی کنار بیاییم.

بحث معنویت در جبهه‌ها پیش آمد. خود شما هم چنین حالات معنوی‌ای را تجربه کرده‌اید؟

شب قبل از رفتن به شلمچه که شب جمعه هم بود، دعای کمیل باصفایی برگزار شد که در آنجا از ته دل آرزوی شهادت کردم و تا صبحش حال عجیبی داشتم. انگار که روی ابر راه می‌رفتم. روز بعد کنار یک سوله نشسته بودم که صدای سوت توپ‌های فرانسوی به گوشم رسید. یاد حال عجیب شب قبل افتادم و احساس کردم دعایم در شرف استجابت است. یک آن تمام زندگی‌ام مثل فیلم سینمایی از مقابل چشمانم عبور کرد. این بار که صدای سوت گلوله توپی آمد، فهمیدم عن‌قریب به من بخورد. اما یاد مادرم افتادم و گفتم خدایا بگذار پایم به شلمچه برسد و حداقل یک هفته در شرایط عملیاتی باشم بعد. همین حین احساس کردم دو دست روی شانه‌هایم قرار گرفت و مرا به داخل سوله پرتاب کرد، بلافاصله گلوله توپ درست در جایی که نشسته بودم اصابت کرد. آنی از اینکه طلب شهادت را رها کرده بودم پشیمان شدم و خیلی چیزها از معنویت جبهه و حال و هوای یک رزمنده دستگیرم شد.

زیباترین لحظه شهادتی که دیده‌اید، مربوط به کدام شهید است؟

بعد از پذیرش قطعنامه در حالی که هنوز اوضاع در کردستانات متشنج بود و ضدانقلاب تحرکاتی انجام می‌داد، من در گروهان مسلم از گردان اباالفضل(ع) لشکر 14 بودم. فرمانده گروهانمان شهید حسن معماریان از بچه‌های دستگرد برخوار اصفهان بود. قرار بود برای ضربه زدن به ضد‌انقلاب به ارتفاع میربهار برویم و برای رسیدن به آنجا باید از دره مارمیشو عبور می‌کردیم. هنگام حرکت ستون، من دیدم چهره حسن آقا طور خاصی نورانی شده است. ایشان از من خواسته بود در انتهای ستون باشم، اما چون احتمال شهادتش را دادم، ‌پیشش رفتم و گفتم: حسن آقا اگر می‌شود شما انتهای ستون برو، من ابتدای ستون باشم. گفت: که چی بشه؟ گفتم شما زن و بچه داری. من مجردم اگر طوریم بشود اشکال ندارد. اما شما... زیر نور مهتاب دیدم که چطور صورتش سرخ شد. به طرف من برگشت و گفت: محمودی ایمانت کجا رفته؟ بعد بیت شعری خواند به این مضمون: اگر تیر عالم بجنبد به جای/ نبرد رگی تا نخواهد خدای. به هرحال رفتیم و عملیات هم موفقیت‌آمیز بود. ولی در برگشت که روی ارتفاعی بودیم، ضد انقلاب برای تلافی‌شکستش به ما حمله‌ کرد. در حال پاسخ گفتن به تک‌شان بودیم که یک قبضه خمپاره کنار شهید معماریان منفجر شد و دیدم که زمین افتاد. خودم هم مجروح شدم و زمین افتادم. خواستم بلند شوم و سراغش بروم که نشد. در همان لحظه دیدم پایین‌تنه شهید معماریان کاملاً از بین رفته و شکم و سینه‌‌اش پر از ترکش است. اما صورتش سالم بود و لبخند می‌زد. حسن آقا یک نگاهی به بچه‌ها انداخت تا اینکه نگاهش در نگاهم تلاقی کرد. با همان یک نگاه عالمی حرف با من زد، سرش را برایم تکان داد و به شهادت رسید. همان لحظه به یاد بیتی افتادم که برایم خوانده بود: اگر تیر عالم بجنبد به جای/ نبرد رگی تا نخواهد خدای.