سیزده گذشت و هنوزسینمای ایران تشنه است. سیزده گذشت وعَزَب ها بر سبزه ها گره ها زدند؛ دریغا که هیچکس ندانست در موسم نوروز۹۶، چه دستی  بر نگاتیوهای ۳۵ میلیمتری با ارزش، گره کور زد و در طلایی ترین فصل اکران سینمایی، فیلم های بنفش را در فهرست اکران نوروزی نشاند و مهمان ناخوانده ی پرده های نقره ای کرد.

 

اگر نبودند الماس های درخشانی چون "ماجرای نیمروز" و "آباجان"، طرفداران سینما، نوروز امسال را توفیق اجباری داشتند تا در کنار مشتی فیلمفارسیِ بنفشِ گیشه پسند سر کنند و در زیر رگبار عبارات تبلیغاتی نخ نمای انتخاباتی برای صحنه های آبکی تولیدات خارج از سناریو و اخلاق و عرف کف بزنند.  

در این مکاره، دنبال غریبه گشتن، آب درهاون کوبیدن است؛ که یک آشنا فقط می تواند تقویم سینمایی کشور را بر تقویم انتخابات گره زده باشد و پیوند بیست ونه اردیبهشت با نوروزسینمایی را در خفا جشن بگیرد.

چه کسی باورش خواهد شد که  مرد شماره یک جنگ های روانی دولت، از تشابه تصویری حمید لولایی با مردِ کلیددارِ بنفش، پارادوکس نساخته؟ و کدامین خوش خیالی خواهد پذیرفت که کارگردانِ وطن فروشِ دُکّانِ جِم بر حسب شانس و اقبال توانسته از خُنَکای سواحل آنتالیا، اکران نوروزی فیلمش را به تبسمی شکرگزارد. چه کسی است که نفهمد خط خوردگیِ مابینِ واژه ی "گشت" و عدد "۲" بنفش نیست یا کاغذِ چسبانده در وسط بنرهای تبلیغاتی "گشتِ خط خطی ۲" با انتخابات اردیبهشت بی رابطه است. این نود و ششمین قانون نیوتن است که "گشتِ خط خطی ۲" و "سه بیگانه" ی کارگردان بیگانه پرست و... همگی بنفشند حتی اگر تیرِ آشنایی به سنگ خورده باشد. قدر تیرِ ممیزی در آستانه ۲۹ اردیبهشت را فقط یک آشنا می داند، آشنایی که با افعالِ معکوس می تواند در یک زمان هم  به ممیزی برسد و هم تبلیغ؛ مگر آنکه تیرش به سنگ خورده باشد!.

 و چقدر فرهنگ مان و سینمای مان غریب و تنهاست که آشنایان برای گرم کردن دکانِ فیلم های بنفش، گوی رقابت از حاجی فیروزهای قرمز پوش ِ صورت ذغالی ربوده اند و دکه های دلالی در جلوی سینما عَلَم کرده اند و کارگران صدازن در جلوی سینماها به استخدام در آورده اند که "برس! برس! بدو بدو! چه فیلمی است" گشت ۲یی که خودمان "ارشاد"ش را خط خطی کرده ایم. شگرد فروشمان است! صحنه ی تلخی است به بردگی کشیده شدنِ سینماگر ایرانی به دستان غریبه ی آشنا. و چه تنهاست فرهنگ و چه دردناک است در پشتِ بنفش ماندنِ پرده ی سبزِ کروماکی تا بزک کند بنفش  و بپوشاند واقعیت را.

فرهنگ تنهاست وقتی که دختر بچه  هفت ساله ات را در ام القرای اسلام به دیدن "سه بیگانه" ی مظلومیِ بیگانه ببری و کارناوالی از دیالوگ های سخیف و آموزه های جنسی و مستهجن و ضد فرهنگ را خوراکش کنی. فرهنگ تنهاست وقتی که ژانر کمدی اشک بریزد از غربتش در میان بلغورهای سینماگران ناآشنا با کمدیِ دربندِ آشنایان.

کاش یک نفر می آمد دست آشنایان را برای همیشه از سر سینما جدا می کرد و در قیام سینمایی آن کارگردان متعهد جوان بابلی سهیم می شد، و دستانِ مورخان ویدیویی تاریخ انقلاب را می بوسید و دست آنها را به دستان ملتمس سینمای کشورش پیوند می زد  تا همگان به عینه بدانند پرده های نقره ای سینما حرمت دارند و گوش و چشم تماشاگران فهیم جای یاوه های کوردلانه مظلومی ها نیست تا همگان به نیکی دریابند سینما در عطش پشت خط ماندن مهدویان ها می سوزد، تا همه ببینند چقدر سینمای ایران تشنه ی داکیودرام های معجزه گری از جنس "آخرین روزهای زمستان" و "ایستاده در غبار" است، داکیودرام هایی که تیشرت مایکل جکسون از تن جوان ایرانی به در می آورد و تیشرت حسن باقری و احمد متوسلیان برتنش می کند. افسوس که سینمای ایران همیشه در بند یک آشناست، سینمای ایران تشنه است. سینمای ایران تنهاست.