«سی سی» لباس زرد رنگ ورزشی را پوشیده بود و در حیاط دبیرستان، منتظر دستور دبیر ورزش بود. دیروز طرفداران مجاهدین خلق  کلاسهای درس را تحریم کرده بودند و در خارج از کلاسها اطلاعیه‌های حزبی و سازمانی پخش می‌کردند. سعید که در میان جمع منافقین ایستاده بود گاه گاهی به سمت «سی سی» می آمد و با اشاره به او دستور می‌داد که از صف دانش آموزان خارج شود اما او بی اعتنا به آنها در صف باقی مانده بود . با طعنه گفتم : مگر تو طرفدار سازمان نیستی؟ پس چرا از دستورات سرپیچی می کنی؟! جواب داد : مگر خودم عقل ندارم؛ همه چیز را که از سازمان دستور نمی گیرند...

*

دبیر ورزش که سوت پایان نیمه اول را کشید ، روی نیمکتهای حیاط دبیرستان دانشگاه ملی نشستیم و بحث سازمان و سیاست را پی گرفتیم . سی سی در میان حرفهایش گفت : تقی! می‌دانی  من از همه مسئولان رژیم، تنها از چه کسی خوشم می‌آید ؟ گفتم: نه. گفت: از آقای نخست وزیر! گفتم: آقای نخست وزیر؟! عجیبه. همة ضد انقلاب، دشمن اصلی‌شان بهشتی و رجایی است، تو چطور از آقای رجایی خوشت می آید؟! گفت: پس بذار برات بگم.

در این هنگام همکلاسیهای دیگرمان هم دورمان حلقه زده بودند و بدقت به حرفهای سی سی گوش می کردند. سی سی گفت : می دانی، منزل ما پشت مجلس است. حقیقتش بسیاری از صبحها، وقتی آقای رجایی را می بینم که مثل مردم عادی کوچه و بازار، پیراهنش را روی شلوارش انداخته است و با یک جفت دمپایی اوتافوکوی رنگ و رو رفته، بدون محافظ خود را به نانوایی تافتونی خیابان ایران می‌رساند تعجب می‌کنم. اما عجیبتر اینکه می‌بینم آقای رجایی به محض رسیدن به آنجا، در انتهای صف می‌ایستد و در حالی که مردم با التماس از او می‌خواهند که ما راضی هستیم شما خارج از نوبت نان بگیرید، می گوید: من هم یک شهروند مثل شما هستم؛ دلیلی ندارد چون نخست وزیرم بخواهم کاری خلاف قاعده بکنم.

سی سی ادامه داد : من در هیچ کتابی نخوانده‌ام و در هیچ فیلمی ندیده‌ام که نخست وزیر یک کشور، این‌گونه ساده و خاکی مانند مردم رفتار کند و این بیشتر شبیه یک افسانه است ...

صحبتهای سی سی تمام نشده که صدای سوت آقای ساسانی همه ما را از خیابان ایران به حیاط دبیرستان می‌کشاند تا بازی را ادامه دهیم.

*

سالها بعد در حالی که با دوچرخه کورسی، مسیری طولانی را طی می‌کردم، تابلوی یک کوچه مرا در جا میخکوب کرد : «کوچه شهید محمود رضا سی سی» . دقایقی از روی زین پایین آمدم و همان طور که مبهوت مانده بودم با خود گفتم: سی سی! بالاخره تو هم مزد انصافت را گرفتی. آیا تمردهایت از دستورات سازمانی و خاطره ماندگارت از شهید رجایی گواهی بر صداقت و انصاف تو نبود؟

تابلوی آبی رنگ کوچه در میان دریایی متلاطم ناپدید شد ...

پ . ن : این خاطره مربوط می شود به سال تحصیلی 1360- 1361که در تاریخ پنجم شهریور ماه سال 1381 در صفحه 14 روزنامه کیهان به چاپ رسید.