به گزارش پايگاه خبري تحليلي «پارس»، شهاب اسفندياري عضو هيات علمي دانشگاه هنر در صفحه اجتماعي خود نوشت:

 
یکی بود یکی نبود. یک دندانپزشکی بود که در حرفه خودش خیلی تخصص داشت. برای همین یک حاج آقایی که اهل «شهر ری» بود ایشان را در «وزارت از ما بهترون» استخدام کرد. آن زمان دهه شصت بود و اوج آزادی و شکوفایی فرهنگی! به همین دلیل آن دندانپزشک استعدادهایش شکوفا شد. بعد که دهه هفتاد شد و وزیر ارشاد عوض شد، یکهو این دندانپزشک شد قائم مقام وزیر ارشاد. در آن زمان ایشان با تجربه هایی که در دندانپزشکی آموخته بود، نقش مهمی در ارشاد هنرمندان داشت. مدتی بعد با کوچ آن وزیر ارشاد به صدا و سیما، دندانپزشک قصه ما هم بند و بساطش را از آنجا جمع کرد و رفت تو تلویزیون پهن کرد. چند سال قائم مقام و معاون سیما بود و خیلی بخشنامه های دندانپزشکانه ای صادر کرد. تا اینکه، چشمتون روز بد نبینه ، 2 خرداد شد و دندانپزشک قصه ما دید اوضاع کن فیکون شده. انگشتش را خیس کرد تا جهت وزش بادهای اصلاحات را تشخیص بده. همین که جهت را تشخیص داد، زود جل و پلاسش را جمع کرد و رفت تو مجلس اصلاحات شد رییس کمیسیون فرهنگی. اصلا شد یک اصلاح طلب دوآتشه. اوج نامردی در حق رییس سابقش را هم  با پیگیری تحقیق و تفحص از صدا و سیما نشون داد و همه فهمیدند چقدر آدم شریفی است. 
بعد یک مدت کم کم دندانپزشک قصه ما حالات شاعرانه و هنرمندانه ای بهش دست می داد. احساس کرد که دیگه داره هنرمند می شه. برای همین شروع کرد به نوشتن رمان. اما هیچکس رمانش را نخرید، جز خانواده و رفقا.  ولی باز هم از رو نرفت. چون دندانپزشک ها اصولا باید مقاوم باشند. برای همین تصمیم گرفت حرفهای سیاسی اش را با ادبیات شاعرانه چاله میدونی در شبکه های اجتماعی بنویسه. شاید که جلب توجه بکنه. ولی هر روز که مطلبی می نوشت جمع زیادی حالت تهوع بهشون دست می داد. در حدی که وزارت بهداشت یک هشدار عمومی داد. مشکل این بود که خیلی ها می دونستند که اون دندون پزشک، اگر نفس مسیحایی «از ما بهترون» نبود، اگر نردبان قدرت و رانت روابط نبود، الان فقط داشت دندون می کشید و دندون پر می کرد. احدی تره برای حرف هایش خرد نمی کرد. اصلا  در عرصه فرهنگ «لم یکن شیئا مذکورا» بود.

ولی حالا اومده بود معرکه گیری می کرد و ادای پهلوونا را در می آورد. خب آدم ها وقتی می دیدند که دندانپزشک قصه ما ادا و اطوار روشنفکرانه از خودش در وکنه و ژست اپوزیسیونی می گیره، به شدت حالشون به هم می خورد. ولی خب چاره ای نبود. باید تحمل می کردند. تا اینکه یکیشون یک روز تصمیم گرفت قصه اون دندونپزشک را تعریف کنه که بقیه یک وقت فکر نکنند اون از شکم مادرش هنرمند و روشنفکر و اپوزیسیون به دنیا اومده. این بود که یکی از اجداد ما این قصه را تعریف کرد و همینطور نسل به نسل روایت شد تا رسید به ما. 
قصه ما به سر رسید. دندون پزشک به مطبش نرسید.