پدر جانم...
رفیق‌ترین پدربزرگ دنیا...
چقدررر دلتنگتون هستم...
سه سال گذشت...
خیلی چیزها رو نمیشه نوشت ... اما چه خوش اقبال بودم من که پدربزرگی داشتم که واقعا بزرگ بود ...
پدربزرگی که برای تشویق نوه‌اش اورا در کلاس موسیقی هم همراهی میکرد تا نوه بیشتر راغب شود و با هم به کلاس سه‌تار میرفتند و با هم ساز میزدند...چه خاطراتی دارم من از شما... چه لحظات نابی...
هیچوقت فراموش نمیکنم مهربانیهایتان را... چه بی‌اندازه...
چه زلال ... چه بی‌ریا...،
همیشه در وصفتان این جمله معروف بابا انوش در قلبم موج میزند که میگفت : من اول عاشق پدرزنم شدم بعد عاشق زنم...
جمله‌ای که خیلی حرفها با خود دارد...
پدرجانم ، پدربزرگ خوب من... دلم برایتان ، برای جمع قشنگ آنور آسمانها، آنور دشتها ... خیلی تنگ است ... خیلی...
پ‌ن: امشب توی اجرای نمایش خیلی بیادتون بودم ... آخه دخترتون ، دختربزرگتون،کیهاندخت شما ، مهمان نمایش بود ...