«همه چیز به باور مان بستگی دارد.
تا باور نکنیم پاییز آمده ، خزان به جان مان نمی نشیند...شکوفان می مانیم ...سبز و نامیرا...
این را شمعدانی ِ باغچه با من گفت ، صبح که آبش می دادم.
با خود گفتم : حالا تو هی بگو میانه ی ماه ِ اول ِ پاییزیم...بگو به انتظار ِ باران و خنکا و خش خش و زردی برگ هایم...تا شمعدانی ات این جور به گُل می نشیند ...یعنی خزان ، تا انتهای باور ِ گیاه ...از او و از تو دور است...»