این روزهای شروع مهر ماه ، دلهره ی عجیبی دارد!
دلهره ای از جنسِ حال و هوای نابِ کودکی،
با عطرِ دلبرانه ی کتاب های نو و طعمِ گسِ خرمالو ...
ما دیگر آن کودکِ بی غم و خندانِ سالهای دور نیستیم، اما این دلهره ، یادگارِ خوبِ همان روزهاست ،
روزهای خوبی ، که نگرانیِ مان ، بخاطرِ معلمِ تازه ای بود که نمی شناختیم ،
و تمامِ ترسمان ، برای درس هایی ؛ که قرار بود سخت تر از سال های قبل باشد ...
چه حال و هوای بی نظیری بود !
هنوز هم که هنوز است ، پاییز ، دلنشین تر از تمامِ فصل هاست،
قدم زدن در خیابان های نارنجی و خِش خشِ جانانه ی برگ ها، تسکینِ خوبی ست ... اما کاش برای یک روز هم که شده به روزهای خوبِ کودکی بر می گشتیم.
مثلا اوایلِ مهر باشد و حیاطی شلوغ و بچه هایی شاد و خندان، که با اشتیاقی بی وصف ، لباس و کفش های جدیدشان را به هم نشان می دهند ،
مثلا پاییز باشد و کودکی که بی غم و آسوده ، کوله پشتی اش را روی دوشش گرفته و سرخوش و لی لی کنان ، به سمتِ خانه می دود ،
و چه موسیقیِ دلنوازی ست، خش خشِ برگهای پاییزی؛
وقتی دلت کودکانه می تپد،
وقتی نگرانِ هیچ چیز نیستی ...