وقتی به پدر محمد زنگ زدم گریه مجال صحبت کردن بهش نمیداد ، تنها جمله ای که شنیدم این بود : عموپورنگ ، محمدم داره از دستم میره براش دعا کن ترو خدا به همه بگو به مامانت بگو بچه ام رو دعا کنن

همه شما قطعا این کوچولو رو یادتون هست چون چند وقت پیش فیلمی از دیدارمون در بیمارستان مفید گذاشته بودم که به کنترول میگفت « تنترول »..!! اون موقع حالش بد نبود ولی متاسفانه چند روز پیش که رفتم عیادتش اصلا حال و روز خوبی نداشت، محمد خیلی شیرین زبون و دلچسب بود تا جاییکه حتی پرستارش مثل ابر بارون براش اشک میریخت .این فیلم مربوط به آخرین دیدارمون هست که واقعا من رو بهم ریخت چیزی که باعث گریه من شد این بود: محمد با همون حالش بازم شیرین زبونی میکرد در حالیکه بیحال و بی رمق روی تخت افتاده بود به باباش میگفت گریه نکن اعصاب عمو داغون میشه.با زبون بی زبونی میگفت از بین اسباب بازیهام آدامسم مال تو عمو.عمو چشماممو ببین توش خون جمع شده ، توش قطره میریزن.واقعا یه بچه چهارساله چقدر باید باهوش و مهربون باشه که حتی تو این لحظات سخاوت رو فراموش نکرده ، چند بار هم به اصرار پدر برای اینکه حال من عوض بشه دوباره میگفت ، تنترول، ازش خواستم بخاطر من یه لبخند بزنه و اون با همون چشمهای بسته اش بهم لبخند میزد.بغض راه گلوم رو بسته نمیدونم چی پیش میاد فقط از خدا میخوام این بچه معصوم اینقدر زجر و درد نکشه ، خیلی سخته ، خیلی

65017975_382986929234004_7533004849025595511_n