«بیست و نه سال پیش از حالا وقتی هنوز کامیار برادر کوچکترمان به دنیا نیامده بود،در کنار برادرم آرین که از بس در آفتاب بازی کرده بود همرنگ سرخپوست‌ها شده بود با لباس‌هایی که خیلی دوستشان داشتیم و مامان ومامان بزرگ برایمان دوخته بودند . این اولین بار بود که میخواستیم با لباسهای عزیزمان مهمانی برویم و مامان با دوربین ریکو عکسمان را گرفت و کلی صبر کردیم تا عکس ظاهر شود . ظاهر شد عکس خوبی هم شده بود. از رویش چندتا چاپ کردیم و به چند نفر از قوم و خویش های نزدیک دادیم. سالها گذشت و این عکس را ندیده بودم تا عمه جانم دوباره برایم فرستاد...چه قصه های ساده ای دارند عکسها و چقدر سادگی خوش است.»