إلهى لاتُؤَدِّبنى بِعُقوبتِکَ، و لاتَمکُر بى فى حیلَتکَ! مِن أینَ لِىَ الخَیرُ یا رَبِّ، و لایوجَدُ إلّا مِن عندِکَ؟! و مِن أینَ لِىَ النَّجاهُ و لاتُستَطاعُ إلّا بِکَ؟! لاالّذى أحسَنَ استَغنى عن عَونِکَ و رحمتِکَ، و لا الّذى أساءَ و اجتَرَأ علَیکَ و لَم‌یرضِکَ خَرَجَ عن قدرتِکَ!

معناى ادب و اهمّیت آن در راه سیر و سلوک‌

ادب : یعنى در صراط مستقیم وارد شدن، و کار انسان معتدل شدن، و بهوش‌ آمدن و متنبّه شدن.

به ‌خلاف افرادى که ادب ندارند- حالا ادب در هر موردى به مناسبت خود او است-، یعنى در صراط مستقیم نیستند؛ یا جنبه افراط دارند، یا جنبه تفریط دارند؛ یا تند مى روند، یا کند مى‌ روند؛ یا شرایط و آداب آن محل و مجلس را ملاحظه نمى ‌کنند، یا از شأن مولا غافل و جاهل‌اند و متنبّه نیستند.

اینها افرادى هستند که به شرایط عبودیت و مولویت واقف نیستند.

شخصى که ادب دارد، یعنى آن کسى که این جهات را مى‌داند و واقف به این جهات است.

و البتّه بنده باید در صراط عبودیت، داراى ادب باشد؛ چون بى‌ادب را که به حرم پروردگار راه نمى ‌دهند!

عارف رومى، مولانا جلال‌الدّین بلخى درباره اهمّیت ادب در مثنوى معنوى، دفتر اوّل مى‌ فرماید:

«از خدا جوییم توفیق ادب                    بى ‌ادب محروم ماند از لطف رب‌

بى ‌ادب تنها نه خود را داشت                  بد بلکه آتش در همه آفاق زد

هرچه بر تو آید از ظلمات و غم              آن ز بى‌باکى و گستاخى است هم‌

هر که بى‌باکى کند در راه دوست           رهزن مردان شد و نامرد اوست‌

از ادب پر نور گشته است این فلک         و ز ادب معصوم و پاک آمد مَلک»

آن‌وقت خداوند على أعلى که نظر رحمت با بندگان خود دارد، آنهایى را که مى‌ خواهد به حرم خود راه دهد و از روى صفت رحیمیتِ خود، راهى براى آنها به نشئه دیگر باز کند، و راه مناجات آنها را با خود بگشاید، مسلّماً باید آنها را ادب کند دیگر!

تا بعد از اینکه آنها ادب شدند آن‌ وقت روابط بین بنده و مولا براساس عبودیت و ربوبیت محفوظ بماند، و بنده قابلیت پیدا کند که در صراطِ مناجاتِ پروردگار بایستد و با او ردّ و بدل کند؛ این مال بنده‌اى است که داراى ادب باشد.

حالا آن افرادى که ادب ندارند، از رحمت خدا دورند و بحث در آنجا نیست.

معلوم مى‌ شود که ادب خیلى امر مهمّى است که خود حضرت سجّاد علیه‌السّلام مى ‌فرماید: «مرا که ادب مى‌کنى، باید ادب بکنى؛ ولى به عقوبتت ادب نکن!» پس ادب لازم است و بى‌ادبى خیلى بد است، از همه‌چیز در راه سیروسلوک بدتر، بى‌ادبى است؛ چون همین که بنده از صراط ادب خارج شد، غیرت مولا موجب درخشیدن برق غیرت و حمیت مى‌شود و آن بنده را به‌کلّى از درجات و از ادّعاها ساقط مى‌ کند.

 

ادب در توصیف پروردگار و مناجات با خدا

ادب: یعنى استوار بودن در مقام. انسان کلامى زیاد نگوید، کم نگوید، مولا و خداى خود را به یک اوصافى که خودش قائل نیست و خودش متحمّل نیست، توصیف نکند آن‌طور خدا را توصیف کند که واقعاً معتقد است، نه بیشتر؛ ولو اوصاف خدا بیشتر است، امّا او توصیف نکند.

نگوید خدایا قربانت شوم! خُب مى‌گوید: بیا بشو! چه کسى مى‌خواهد قربان بشود؟! خودت گفتى قربانت شوم دیگر! حالا آدم براى رفیق بگوید قربانت شوم، مهم نیست؛ چون هیچ‌وقت او نمى‌ گوید بیا بشو! و اگر بنا بود که عالم دنیا هم مانند عوالم دیگر، هر حرفش روى حساب و کتاب بود و این کلمات بر منصّه حقیقت مى‌نشست و موضع خودش را پیدا مى‌کرد، آن‌وقت معلوم مى‌شد اینهایى که قربان هم‌دیگر مى‌شوند، بین مشرق و مغرب بینشان فاصله است و از هم‌دیگردور مى‌ شوند!

خدایا تو چنینى، تو چنانى! ما را عذاب کن، امّا آنچه ما مى‌خواهیم به ما بده! ما را بِبر در جهنّم، امّا از رحمتِ ملاقات و زیارت خودت ما را دور مکن! هر عذابى و هر مسکنتى به ما بدهى ما راضى هستیم، امّا ما را به مقام فنا و به مقام وصل برسان و ما را به جمال خودت نائل گردان! خدا مى‌گوید: چه مى‌گویى؟! به هر عذابى مى‌ خواهم، تو را عذاب بکنم و هر بدبختى‌اى به تو بدهم؟ بسم ‌الله، حاضر باش! تعارف که نداریم.

 

حکایتى از آیهالله سید جمال‌ الدّین گلپایگانى در آداب مناجات با خدا

 

مرحوم آقاى آسید جمال‌الدّین گلپایگانى- رحمه الله علیه- از علماى بزرگ نجف بود و مرجع تقلید بود، و داراى اخلاق بود، داراى علم بود، داراى ادب بود، مرد سالک و مراقبى بود؛ ایشان به خود بنده مى ‌گفت:

من مى‌رفتم این حلقه‌ هاى امیرالمؤمنین علیه‌السّلام را مى‌ گرفتم و تکان مى‌دادم و مى‌گفتم: هر بدبختى و هر بلایى مى‌خواهید به سر من بیاورید، بیاورید، ولى آن حاجتى که من مى‌خواهم بدهید!

یک ساعت، دو ساعت به اذان صبح مانده، در زمستان‌هاى سرد مى‌ رفتیم‌

پشت درِ صحن مى‌نشستیم، خودمان را به این در مى‌مالیدیم تا بعد از یک ساعت درِ صحن را باز کنند، که اوّل کسى که وارد صحن مى‌شد ما بودیم. مى‌رفتیم و تقاضا مى‌کردیم پیش امیرالمؤمنین و گریه مى‌کردیم و … که هر فقرى، هر بیچارگى و هر چه مى‌خواهد بیاید، ولى آنچه ما مى‌خواهیم، بدهید!

خُب جدّاً هم مى‌ گوید، واقعاً هم مى ‌گوید؛ نه اینکه دروغ باشد، واقعاً در آن حالى که دارد، این‌چنین دعا مى ‌کند. چنین حالى دارد که آنچه من مى‌ خواهم، بدهید در مقابلِ تمام مصائب و آلامى که متصوّر است بر من وارد شود.

من باب مثال: کوه بر سر من خراب شود، بدن من قطعه قطعه شود، فقر بر من مستولى شود، تمام افراد و عشیره من از دار دنیا بروند، و خلاصه هر بلایى که بر حضرت ایوب و حضرت یعقوب و بعضى از انبیا وارد شد، بر من وارد شود؛ ولى آن حاجتى که من مى‌خواهم، بدهید.

ایشان مى‌ گفت:

کم‌کم زمینه‌اش شروع شد، یک زمینه مختصر از همین گرفتارى فقر؛ ما مبتلا شدیم به بى‌ پولى، پول برایمان نیامد. نیامد، نیامد، نیامد- در همان‌زمانى که در نجف به‌عنوان تحصیل رفته بودیم- چندین ماه نیامد.

دیگر هرچه مى‌ توانستیم قرض کنیم، قرض کردیم؛ پیش بقّال‌ها حسابمان پر شد، دیگر از آنها خجالت مى‌ کشیدیم! دیگر هیچ‌جا نمانده بود! چندین ماه اجاره‌ خانه عقب افتاد و صاحب‌خانه اسباب‌هاى ما را بیرون ریخت! ما اسباب‌ها را بردیم در یک حجره مسجد کوفه و خودمان و عیالمان در مسجد کوفه- که بیش از یک فرسخ با نجف فاصله دارد- زندگى مى ‌کردیم. صبح‌ها مى ‌آمدیم نجف براى درس، بحثمان را مى‌ کردیم و باز مى ‌رفتیم مسجد کوفه؛ جایمان آنجا بود دیگر! (مرحوم آسید جمال خیلى قوى‌ المزاج هم بود!)

عیالمان شروع کرد با ما داد و بیداد کردن: «آخر این چه زندگى است، این چه مسلمانى است، این چه دینى است، این چه آیینى است؟! خدا به تو این‌طور گفته است؟! آخر بلند شو! یک حرکتى، یک فلانى!»

ما گفتیم: خُب بلند شو برویم پیش حضرت امیرالمؤمنین علیه‌السّلام، آنجا برو درددلى مى‌ خواهى بکن!

تابستانِ گرم بود، با ایشان از مسجد کوفه آمدیم به نجف و من کنار صحن نشسته بودم روى این سنگ‌هاى داغ! و ایشان رفت داخل حرم، براى اینکه‌ پیش امیرالمؤمنین علیه‌ السّلام گِله کند. وقتى برگشت داخل کفش‌دارى، دید کفشش را بردند! با پاى برهنه و بى‌کفش، روى این زمین آمد و گفت: «این هم امیرالمؤمنینت! ما بیچاره شدیم، دیگر چه‌ کار کنیم!»

حالا هیچ خبرى نیست ها! فقط یک‌خورده جلوى [روزى گرفته شده است‌].

خدا به آدم مى ‌خواهد بفهماند: چه مى‌گویى؟! هر بلایى به من مى‌خواهى بدهى، بده؟! این حرف چیست؟! آدم در دعاى کمیل مى‌خواند که:

فَهَبنى [یا إلهى و سَیّدى و مَولاىَ و رَبّى‌] صَبَرتُ عَلى عَذابِکَ، فَکیفَ أصبِرُ عَلى فِراقِکَ؟! و هَبنى صَبَرتُ عَلى حَرِّ نارِکَ، فَکیفَ أصبِرُ عَنِ النّظَرِ إلى کَرامَتِکَ؟! «۱»

«خدایا فرض کن در عقابى که به من مى ‌کنى و در آتشى که به من مى‌ریزى، صبر کنم، من صبر مى‌کنم؛ امّا چگونه من از تو دور باشم؟! فرض کن که مرا در آتش بیندازى و به عقوبات خودت و به گرمى آتشت‌ مبتلا کنى، من صبر مى‌کنم؛ امّا چگونه صبر کنم از آن نظر رحمتى که تو بر من مى‌اندازى، و اگر نیندازى من چه کنم؟!»

اینها را مولا امیرالمؤمنین مى ‌خواند، ما هم مى‌ گوییم: یا الله! بهشت براى بچّه‌ ها ست! ما که نباید از خدا بهشت و حورالعین و درخت و این چیزها بخواهیم؛ ما باید کمال بخواهیم.

ترس از آتش، براى افرادى است که بین آنها و بین پروردگار بینونت و جدایى است؛ ما که گل سرسبد عالمیم و از این مراحل گذشتیم و عبور کردیم، دیگر لقاء خدا و وصول و … را مى‌خواهیم ترس از جهنّم دیگر کار ما نیست.

نمى ‌بینید مولا امیرالمؤمنین در دعاى کمیل چه مى ‌فرماید؟!

دو سه تا از این فقرات هم بیان مى‌کنیم و معنا مى‌کنیم و مى‌پیچیم و پرونده را روى هم مى‌گذاریم و تمام شد، خیال مى کنیم که با [صِرف‌] گفتار، مسئله تمام است.

مى‌ گوید: بسم ‌الله، بفرما! این حرف‌هایى که زدى بیا استنطاق کن! آخر براى این کلاسى که طى کردى، حالا اینجا امتحان بده ببینیم نمره‌ات چند مى‌شود؟!

نجات و سعادت انسان به وسیله اعتراف به کوتاهى و اشتباه‌

آسید جمال مى‌ گفت:

فقر غلبه کرد، غلبه کرد، غلبه کرد، غلبه کرد، به جایى رسید که من مى‌رفتم‌

این حلقه ‌ها را تکان مى‌دادم و مى‌گفتم: یا امیرالمؤمنین! غلط کردم آنچه را گفتم! پس گرفتم! ما هیچ طاقت نداریم، هیچ هیچ! غلط کردم!

هان! وقتى آدم گفت: غلط کردم! آن‌وقت مى‌ گویند: خیلى خوب، حالا که اعتراف به غلط کردى، بیا با هم‌دیگر بنشینیم، راه برویم!

ما بنده ‌ایم، بنده طاقت هیچ چیز ندارد آقا! طاقت ندارد یک سوزن در بدنش فرو کنند.