به گزارش پارس به نقل از فارس، اصغر همت بازیگر باسابقه تئاتر و تلویزیون در پی درگذشت محمود استادمحمد دلنوشته را به صورت اختصاصی در اختیار فارس جهت انتشار قرار داد که متن آن را در ادامه مشاهده می فرمائید:

« محمود استادمحمد» آرام گرفت. اوایل صبح پنج شنبه سوم مرداد پیامکی بود که توسط خسرو احمدی برایم ارسال شد و بعد از آن پیامک های پیاپی با همین مضمون.

خبر برایم غیرمنتظره نبود، مدتی بود که محمود دچار بیماری شده بود، با وجود این یکه خوردم، هر چند به قول آقای دولت آبادی در مراسم خاکسپاری پرویز فنی زاده « مرگ همچون سایه ما را تعقیب می کند» اما وقوعش – به هر شکل - ناگوار است همین چند روز پیش بود که در تماشاخانه ایرانشهر به محض اینکه اصغر دشتی را دیدم (او در این چند ساله هر خدمتی که از دستش برمی آمد برای محمود انجام داد) از احوال محمود پرسیدم گفت: بد نیست چند وقتی قرص اش در بازار نبود ولی حالا رسیده گفتم از اینکه شنیدم با پای خود به تئاتر شهر رفته خوشحال شدم گفته بود « فریب استقبال و فروش گیشه را نخورید» الان با خود می گویم برای خداحافظی به تئاتر شهر رفته بود، جایی که بهر حال برای ما نمادی از تئاتر است، تئاتری که وقتی به هر صورتی برای محمود بود آلام اش را به فراموشی می سپرد و درد و مریضی را از یاد می برد، همه وجودش شور و حال می شد، یک لحظه آرام نداشت، هنگام تمرین به جای تک تک بازیگران در بیرون صحنه در حالی که ناظر بود عکس العمل نشان می داد، برای خودش جای تک تک شخصیت ها بازی می کرد و اگر عمل بازیگر با عمل او همخوانی نداشت، تمرین را قطع و تذکر می داد.

تصاویر به سرعت و به شکلی نامنظم از جلو چشمانم رژه می روند و مرا می برند به سال های دور و نزدیک.

- « شهر قصه» بیژن مفید؛ او عاشقانه بیژن مفید را دوست داشت و همیشه با حرارتی افزون بر آنچه در کلامش بود از او یاد می کرد، شاید شاعرانگی خود را در نثر از او وام گرفته باشد، اولین بار نام او با اجرای شهر قصه و نقش متفاوتش در ذهنم حک شد.

- « آسید کاظم» ، نمایشنامه و اجرایی که میخ محمود را در تئاتر کوبید و نامش را به عنوان جوانی تأثیرگذار در روند تئاتر ایران زبان زد کرد.

- آشنایی من با او برمی گردد به زمانی که دانشجوی تئاتر شدم و بیشتر اواخر دهه ۵۰ و ابتدای ۶۰ بعد از اجرای « بُراند» و « لومومبا» که بازی می کردم.

- سال ۶۰ انگار همین چند وقت پیش بود به اطاق گریم تلویزیون آمد و با لحنی بسیار تند به من گفت: نام تو را به عنوان یک خیانتکار به تئاتر ثبت کردم. گفتم چرا؟ گفت: چرا آمده ای و گریم می کنی جای تو روی صحنه است. از اوضاع و احوال خودم گفتم اینکه در این اوضاع بی سروسامانی تئاتر چطور اموراتم را بگذرانم؟ تازه ازدواج کرده ام و نمی توانم بیکار باشم. گفت: من طرحی را تصویب کرده ام، می خواهم کار کنم، بیا بازی کن. می آیی؟ گفتم حتماً.

محمود رفت و من دیگر سال ها او را ندیدم باخبر شدم که به خارج از کشور رفته و گه گداری تئاتر هم کار می کند، بالاخره برگشت.

- آقای « عباس جوانمرد» که بسیار محمود را دوست دارد و متقابلاً محمود برای ایشان احترامی خاص قائل بود به من گفتند: برای محمود در اجرای کارش مشکلی پیش آمده اگر می توانی برو به او کمک کن، گفتم: آقا اگر محمود مستقیماً به خود من هم می گفت بدون درنگ می پذیرفتم، حالا که شما می فرمایید دیگر نور علی نور. رفتم و اجرای نمایشنامه « تَهَرن» او شد جزء سوابق کاری من، توصیفی را که ابتدا از حال و هوای محمود هنگام کار گفتم به تمرینات و اجرای همین اثر برمی گردد.

- در تئاتر شهر، بزرگداشت « محمود استادمحمد» را تدارک دیده بودند، من عهده دار اجرای مراسم بودم، وقتی در ورودی تئاتر شهر او را در حالی دیدم که دو نفر زیر بغلش را گرفته و می آورند، وا رفتم، جلو رفتم، بوسیدمش و بعد از جدایی زار زار گریه کردم. به گودرزی گفتم من حال و توان اجرای برنامه را ندارم فکر دیگری کن و این را خیلی جدی گفتم. بعد از دقایقی، امید روحانی به انتهای سالن که آنجا نشسته بودم، آمد و در پایان حرف هایش گفت تصور کن قرار است روی صحنه بروی و بازی کنی، توجیه شدم و رفتم. عجب شبی رقم خورد برای محمود، همه از او گفتند اوج برنامه هم نیمه اجرای « آسیدکاظم» توسط محمد رحمانیان و گروهش به همراه حضور محمدعلی سپانلو بود که بسیار روی محمود اثر گذاشت. من این را از بالای صحنه در عکس العمل های او می دیدم، محمود جانی تازه گرفته بود، آن شب آرزو کردم دوباره سیر پا شود با همان شور و حال گذشته کار کند و من هم برایش بازی کنم. دیر وقت مراسم به پایان رسید. نیمه های شب با من تماس گرفت با صدایی که حالا تقریباً مفهوم بود می خواست از من تشکر کند گفتم محمود جان تئاتر ما هر کاری برای تو کند باز هم کم است یا فکر می کنم آن شب با خیلی های دیگر هم تماس گرفته بود.

- هفته گذشته عزیزی با من تماس گرفت (آقای حاجی پور) گفت می خواهم متنی از آقای استادمحمد را کار کنم و از من خواست که با ایشان همکاری کنم، خوشحال شدم اما وقت آقای حاجی پور بسیار تنگ بود گفتم زمانی را که شما برای اجرا در نظر گرفته اید احتمالاً من گرفتارم، مشورت می کنم اگر راهی بود می آیم. با وجود این شما متن را بفرستید حداقل من متنی را که از محمود نخوانده ام می خوانم. لطف کردند و متن مرا فرستادند. متن غریبی است؛ « سپنج رنج و شکنج» ، بیشتر از بعضی از کارهای محمود که حضور خودش در آنها مشهود است حضور او را در این می بینی. در سه اپیزود و یا به قول خودش در سه چهره نوشته شده، سه چهره از هستی. قرار بود چهره ی سوم را بخوانم اما تمام متن را خواندم، زندگی با همه پستی و بلندی هایش و البته بیشتر ناگواری ها به خوبی ترسیم شده؛ در چهره ی اول زن و مردی را داریم که زن در فاصله هایی قصه می گوید حالا؟ و مرد در نقش های مختلف پاسخگوست، پدر، مادر، پسر، شوهر، مادر شوهر، معلم، کارمند و شوهر دوم. در چهره دوم خیابانی را داریم با آمد و شد مردم. نقاشی که فقط رنگ سفید دارد، با آن نقاشی می کند و مردم که نشان می دهند حظّ می برند، یک نوازنده دوره گرد نابینا که سازی ندارد، می نوازد و مردم را مجذوب خود می کند.

دوره گردی دیگر که در سینی اش هیچ ندارد اما می فروشد و مردم می خرند و می خورند و بالاخره شعبده بازی که بی هیچ وسیله ای شعبده می کند و همه اینها با هم، که مردم را به وجد می آورند چرا؟ خود حرفی است.

در چهره سوم پدر و پسری را داریم که به نوبت پشت میله های زندان اند و از خود و اوضاع و احوال زمانه می گویند. احوالی حاکی از رنج و دلتنگی ها به همه اینها اضافه کنید قلبم شیرین و روان و شعرگون محمود را. با مشورت نهایی دکتر مشخص شد به علت همزمانی، نمی توانم همکاری کنم اما امیدوارم اجرای در خوری از این اثر را شاهد باشیم و همان طور که به آقای حاجی پور گفتم عجله و ضیق وقت شان زحمات محمود را به هدر ندهد.

- اصغر دشتی گفت: قرص اش در بازار نبود ولی حالا رسیده، گفتم همان قرص معروف؟ یاد روزی افتادم که با شکرخدا گودرزی در خانه آهو خانم که برایش کم نگذاشت به دیدارش رفتیم، مانا عزیزشان هم آنجا بود، صحبت از آن قرص شد که دکترها گفته بودند می تواند محمود را سر پا نگه دارد اما قیمت خیلی بالایی داشت، قرار بود معاونت هنری هم کمک بکند تا مشکل کمتر شود. اصغر دشتی گفت: چند وقتی قرص اش در بازار نبود، کجا بود؟ چرا نبود؟ … بماند تا وقتی دگر.

محمود در این ۶ دهه عمرش چه ها که ندید، چه رنج ها که نکشید، جبر و جفای روزگاران او را به جاهایی برد که خودش هم دل خوشی از آنها نداشت ای کاش دنیا برایش آنطور می شد که او می خواست، دنیایی کم دغدغه و سرشار از آرامش که مطمئنم او آرامش را در دنیایی دیگر به دست آورده است روحش شاد و یادش ماندگار.