به گزارش پارس به نقل از همشهری جوان،   نقش های لیلا حاتمی چه ویژگی هایی دارند؟ آیا می شود از کیفلیت جادویی بازی های او رمزگشایی کرد؟

خیلی که به ذهن مان فشار بیاوریم، شاید تصویر حضورش در کمال الملک (علی حاتمی – ۱۳۶۲) را یادمان بیاید، بعد هم نقش کوتاه دیگرش در دلشدگان (علی حاتمی – ۱۳۷۰) و معشوقی ازلی ابدی. اما وقتی برای ما جلوه « بازیگر» پیدا کرد که در یکی از مهمترین و بهترین فیلم های دوران هنری اش رخ نشان داد؛ لیلا (داریوش مهرجویی – ۱۳۷۵) . حالا ۱۷ سالی از آشنایی ما با او می گذرد؛ کارنامه ای از فیلم ها و سریال هایی پیش روی ماست که هر کدام وجهی از بازیگری او را نشان می دهندو مثل همه بازیگران دنیا، مجموعه ای بوده اند از انتخاب های خوب و خاطره ساز یا اشتباه و به یادنماندنی! حالا با « سر به مهر» ، بیست و پنجمین وعده دیدارمان روی پرده سینماهاست با بازی درخشانی که رضایت همه منتقدان را در پی داشته؛ چه آنهایی که فیلم را دوست داشتند و چه آنهایی که با حاصل تلاش مقدم دوست همدل نشدند. پس وقت مناسبی است تا ویژگی های او را به شیوه خودمان بررسی کنیم. از دید و قلم « سید جواد رسولی، حبیبه جعفریان، محمد اشعری، ایثار قنواتی و علی سیف اللهی» .

لیلای معصوم

پرتره فرازمینی

مثل یکی از رب النوع های یونانی که قرار است یک صفت آسمانی را نمایشی زمینی بدهند، مثل پرتره زنی که می خواهد ته نقاشی های اساطیری، جلوه هویدای یک معصومیت از دست نرفته باشد. سیمای لیلا حاتمی چنین ویژگی خدادادی دارد که جدای از استعدادهای ذاتی بازیگری است. یک شمایل شرم مشرقی که در انحنای چشم ها نمایان می شود و به همان اندازه که اعتماد می بخشد، هر بیننده را به سمت دست نیافتنی و فرازمینی بودن هُل می دهد. شاید نمونه آن ور آبی اش بشود اینگرید بر گمان؛ زنی که آفریده شده برای دوست داشته شدن، زجر کشیدن، تحمل کردن، قربانی شدن وهمچنان باقی ماندن! اگر در « کمال الملک» دقیقا در چنین شمایلی ظاهر شد، در « لیلا» این معصومیت آغشته به مظلومیت اوج گرفت و در « شیدا» می رفت که به کلیشه بدل شود.


حاتمی در همه این سال ها تلاش کرده تا از این وجهه آشنا و تکراری و خطرناک، کاراکترهای متفاوتی بسازد؛ گاه مثل « لیلا، ارتفاع پست، سیمای زنی در دوردست، چیزهایی هست… » و چندین و چند فیلم مهم دیگر، به دل نشسته. گاه تخریب آگاهانه این معصومیت دستاوردی نداشته ومانا نشده (کسی اصلا نقش آفرینی حاتمی در « آب و آتش» و « سالاد فصل» را یادش هست؟ ) و گاه وجوهی به آن نجابت افزوده کهمثل « سر به مهر» فیلمی را نجات می دهد یا چون « جدایی… » و « پله آخر» نقش را پیچیده می کند و می درخشد. معصومیتی که باید بدرخشد.

دیالوگ شاخص : تازه می بینم آدم چقدر می تونه یکی رو دوست داشته باشه. حالا می فهمم که عشق هم می تونه مثل یه موجود زنده رشد کنه، بزرگ بشه… (لیلا – داریوش مهرجویی)

لیلای خودویرانگر

در برزخ

کسی لیلای قبل از « لیلا» ی مهرجویی را پاداش نمی آید. یادش نمی آید قبل از اینکه لیلا تمام مدتی که گیج، سرد، ناتوان و تا حد زیادی غمگین بهت خیره شده، حرفی درباره خرد شدن گفته باشد. برای کسی توصیفش کرده باشد یا هر از گاهی از سردرد دل به آن اشاره کند. لیلا تمام مدت همه چیز را در سکوت برگزار می کند و اجازه نمی دهد. سر در بیاوری که دقیقا چه چیزی توی سرش می چرخد. یا تا چه حد دارد خرد می شود و همینطور ساکت و یخ زده بهت خیره می شود.

همه چیز هم از این یخ زدگی و سکوت شروع می شود. از اینکه چیزی در درونش در حال فرو ریختن است اما فقط تماشا می کند و هر کسی را هم که دور و برش است، دعوت می کند که کنارش بایستد و فقط نگاه کند. با این تفاوت که فقط خودش می داند چه اتفاق هولناکی در حال رخ دادن است. لیلا در تمام نقش هایش یک ور اینچنینی دارد. نمی گذارد طرف مقابل بفهمد که چقدر از او خسته است یا دوستش دارد. نمی گذارد هیچ کس بفهمد که چقدر از شرایط موجود راضی یا ناراضی است. مدام چیزهایی از خودش و احساساتش می داند که دیگران نمی دانند. او تلاشی نمی کند تا دوربری هایش سردربیاورند دقیقا چه مرگش است و ترجیح می دهد همه چیز در سکوت مداوم برگزار شود. ترجیح می دهد مهمترین آدم زندگی اش را در انتظار گفتن بگذارد و نگوید که چقدر ویران است، غم زده است و احساس تنهایی می کند.

دیالوگ شاخص : رضا رو برای روز خواستگاری خودم آماده کردم. مثل به مادر که می خواد بچه اش رو بفرسته مدرسه! (لیلا – داریوش مهرجویی)

لیلای ساده

علیه پیچیدگی

در زبان انگلیسی صفتی هست (Naive) برای توصیف آدم هایی که پیچیده نیستند یا لااقل ادای پیچیده ها را درنمی آورند. معاشرت و مصاحبت با آنها به همین دلیل دوست داشتنی و جذاب است. حرف های اینجور آدم ها از روی صداقت است. انگار دلیلی نمی بینند بیخودی ادا دربیاورند و فکر کنند با ابهامی که به لحن و حرفشان می دهند، تبدیل به موجود مرموز خفتی می شوند.

این بی تکلفی و صداقت در خیلی از شخصیت هایی که لیلا حاتمی نقششان را بازی کرده دیده می شود. این رنگی است که به بعضی از نقش هایش می دهد و خیلی زود باعث همدلی و همراهی مخاطب می شود. دو نمونه بارز اینجور بازی او را در « بی پولی» (مثلا آنجایی که رادان به او گفته استعفا داده و جواب تلفن صاحبکارش را ندهد و بعد لیلا می گوید: اشکولا یعنی فروهر اینا! ) و « چیزهایی هست که نمی دانی» (مثلا آنجایی که به علی مصفا که جواب سوالش را نداده می گوید: جواب آدم رو نمی دین خب به آدم برمی خوره) می توانید ببینید. در « ارتفاع پست» (آنجایی که می گوید: می خوایم بریم به جزیره که سرمون توی لاک خودمون باشه، کار باشه، امنیت باشه، آب باشه) هم همینطور. سادگی این کاراکترها در تضاد با موقعیت های عموما پیچیده ای که در آن گرفتار هستند، تاثیر نقش را چند برابر می کند.

دیالوگ شاخص : وقتی از خونه میام بیرون، نمی دوم چرا یهو تپش قلب می گیرم. دیشب خواب دیدم و بعد توی خواب به این نتیجه رسیدم که زندگی شبیه چیزیه مثل… می دونی؟ نمی تونم اسمشو بگم اما زندگی شبیه اونه! (فیلم چیزهایی هست که نمی دانی – فردین صاحب زمانی)


لیلای دست نیافتنی

پرسه در مه

خاصیتی در بازی و کاراکتر سینمایی لیلا حاتمی هست که جان می دهد برای ساختن فیلم های عاشقانه. برای روایت قصه هایی درباره نرسیدن. برای ساختن « چیزهایی هست که نمی دانی» و « پله آخر» . برای اینکه عشق را دشوار کندت و تخیل و شاعرانگی به آن بدهد. برای اینکه برود و دست مرد به او نرسد.

بی اینکه گفته باشد کی برمی گردد. اصلا بر می گردد یا نه. مرد هم مجبور است توی دلش به خودش بگوید « رهاش کن بره رئیسی» . به قول خودش چرت می گوید البته! زن رفته که برود. رفته که به تنهایی خودش پناه ببرد. به سکوت. به نگفتن رفته که بشود ناظر هیاهوهای همیشگی این جهان دیوانه و در آخرین فریم های عشقی مرد، مدام محو ومحوتر شود. این ویژگی شخصیت سینمایی حاتمی انگار یک جور خاصیت اثیری دارد. یک جور سیال بودن و توانایی رسوخ در آدم ها. توانایی به دست گرفتن قدرت حیات آنها و پر کردن فضای خالی درونی شان را اما به همان سرعتی که در ذاتشان نفوذ کرده، می رود. رویا بود؟ سایه بود؟ یا یک راز؟ هیچ کس نمی داند. لیلای « پله آخر» و « چیزهایی هست… » میلی به رازداری ندارد اما نمی گوید. نگفتن را انتخاب می کند. رفتن را توضیح ندادن را انگار دوست دارد سال ها بی سوال و جواب در قلعه تنهایی خودش بماند. جوری که هیچ وقت نمی توانی تصمیم بگیری که او عاشق بوده یا نه جوری نمی ماند که انگار قرار نبوده هیچ وقت، هیچ روز متعلق به کسی باشد. فرقی نمی کندکه عاشق او یک راننده پاک باخته باشد یا پسری که در بچگی توی تفرش زیر پنجره اش آواز می خوانده. رسیدن به او ناممکن به نظر می رسد. انگار هر روز دور ودورتر و مبهم تر می شود. انگار دارد در مه پرسه می زند.

دیالوگ شاخص : « من فردا دارم می رم سفر… می رم دیگه… می رم که برم دیگه… تا همیشه… دارم برمی گردم… » (چیزهایی هست که نمی دانی – فردین صاحب زمانی)

لیلای غیرقابل پیش بینی

آنچه پنهان است

مصاحبه های لیلا حاتمی را خوانده اید؟ چیزی در آنها توجه تان را جلب نمی کند؟ جواب های ظاهرا نامعقول و زیادی ساده به سوال های معقول پیچیده. بعضی وقت ها هم سوال را با سوال جواب دادن. این شما را یاد چیزی یا کسی نمی اندازد؟ چرا می اندازد. یاد بچه ها. لیلا خیلی دیر بزرگ شده. شاید هم هیچ وقت واقعا بزرگ نشده. این شاید در زندگی واقعی دمار از روزگار آن آدم و اطرافیانش – بیشتر از اطرافیانش – دربیاورد اما در زندگی هنری و برای یک هنرمند برگ برنده است. کودکانگی از تو موجودی خودمحور، لجوج و بی قرار می سازد اما در عین حال به تو سادگی، شفافیت، بی محاباگری، غیرمنتظره بودن و حسابگر نبودن می بخشد.

عناصری که در جنون هم هست و در جنون، هنر هست ودر هنر، جنون هست. شاید یکی از رازهای بازی لیلا حاتمی، یکی از چیزهایی که تحلیل یا توصیف بازی های او و شمایل هایی را که در سینمای ایران جان بخشیده سخت می کند، همین است. او در سینمای ایران به ستم دیدگی، خود ویرانگری، معصومیت و – اگر بخواهیم پیچیده تر فکر کنیم – وقار، فرازمینی و دست نیافتنی بودن می شناسند اما او یک وجه دیوانه وار، شیطنت آمیز و بازیگوشانه هم در کاراکترش دارد که کارگردانی هایی مثل مهرجویی و نعمت الله – که خودشان چیزی از همین جنس را در شخصیت شان دارند – توانسته اند آن را از پشت لایه های ضخیم معصومیت و وقار بیرون بکشند. صحنه های انفجار خشم لیلا در میکس یا نارنجی پوش از همین دسته است و آن کودکانگی ها و دیوانه بازی ها که در بی پولی از او و بازی اش می بینیم. کیفیتی که در ظاهر لیلا حاتمی شاید بیشتر از هر چیزی با لبخندهایش تمام و کمال خودش را نشان می دهد. لبخندهای او از بازیگوشانه ترین و شیطنت آمیزترین لبخندهای سینمای ایران هستند. لبخندهایی که معلوم نیست بعد از آنها چه چیزی انتظار ما را می کشد؟ یک فاجعه؟ یک جشن؟ یک قدردانی؟ یک توفان؟ کی می داند؟ بچه ها و بازیگرها قابل پیش بینی نیستند. باید نشست و تا آخرش را دید.

دیالوگ شاخص :

ایرج (بهرام رادان) : زندگی مث یک کشتی میمونه که ما باید دو نفری عرشه شو دست بگیریم.

شکوه (لیلا حاتمی) : سکانو، عرشه که عرشه است. (بی پولی – حمیدنعمت الله)

چهل سالگی

فیلمنامه لاغر « سر به مهر» (که با آن گره اصلی ساده و نبود داستانک های فرعی که جانی به آن تنه کمرنگ بدهد، به زحمت بیش از ۴۵-۴۰ دقیقه قابلیت بسط دارد) ، در کنار موقعیت های تکراری و از جایی به بعد فرساینده (در طول فیلم، چند بار « صبا» را در حال وبلاگ نوشتن یا پرسیدن اوقات شرعی یا پیدا کردن مخفیگاهی برای نماز خواندن می بینیم؟ ) و حتی گاهی ساده انگاری ها، تمام قابلیت های لازم برای تبدیل شدن به فیلمی متوسط به پایین و حتی بد را دارد.

اما این اتفاق نمی افتد. سر به مهر را می توان در دفعه اول (تقریبا) به راحتی تماشا کرد، و از دیدن بعضی صحنه ها و سکانس هایش هم لذت برد. علت را باید در دو چیز جست؛ یکی مهارت تیم مقدمدوست – نعمت الله در خلق موقعیت ها – و نه داستانک ها- ی فرعی جذاب (مثل ماجرای مداد درست کردن) ، نوشتن دیالوگ های بامزه (مثل « مسئله در جریان بودن» ) و پرداخت شخصیت های عجیب و غریب با جزئیات کافی و رنگ آمیزی کامل و دوم بازی عالی لیلا حاتمی. که این دومی اگر نبود، بی تردید تمام زحمات تیم اول به باد رفته بود.

سر به مهر، متفاوت ترین بازی حاتمی است (قبل از این، می شود این عنوان را به « آب و آتش» و - در ادامه همان مسیر – به « حکم» داد، که هر دو از بدترین بازی های لیلا هستند) . شخصیتی خجالتی و درون گرا، که البته کمی لوس و بیش از آن غرغر و هم هست؛ با این حال هیچ وقت کم نمی آورد و از کل کل نمی ترسد. تازه با آن همه شکلک یاهو مسنجری که پای پست های وبلاگش می گذارد، کمی « خز» هم به نظر می رسد! وجوهی که تقریبا هیچ تناسبی با شمایل « لیلا» وار حاتمی، که بیست و چند سال پیش با فیلم مهرجویی در سینمای ما به دنیا آمد و همیشه سایه سنگینش روی نقش آفرینی های او بوده ندارد (هر چند به شخصه، از آنهایی نیستم که معتقدند حاتمی در همه فیلم هایش مثل هم بازی می کند) . مهرجویی در « کارنامه چهل ساله» ، از حاتمی در کنار شکیبایی و یکی دو نفر دیگر، به عنوان معدود هنرپیشه های ایرانی یاد می کند که جلوی دوربین بازی نمی کنند.


همانقدر راحت و ساده ظاهر می شوندو حرف می زنند و رفتار می کنند که انگار می خواهند از کسی در خیابان ساعت بپرسند (نقل به مضمون) و این راحتی و تلاش برای بازی نکردن را خیلی خوب می توان در سر به مهر دید. در صحنه هایی مثل وقتی به پیتزایی محلشان زنگ می زند و سفارش بنزین می دهد، یا وقتی سعی می کند وراجی های راننده تا کسی را نشنیده بگیرد، یا وقتی تلاش دارد شاخِ پرروبازی های همسر آینده اش را بشکند، یا اوجش وقتی که همینطور که بالش – لحاف توی هال را جمع می کند، پشت سرشان غر می زند و با غیظ و خشم و درماندگی، از « انار دون کردن ودور همی و الکی خوش بودن» شان می گوید. این آخری را بارها می توان دید، و هر بار بیش از دفعه قبل به ان خندید.

حاتمی پیش از این در دو سه فیلم توانسته بود تا اندازه ای بار ضعف های فیلمنامه و اجرا را به دوش بکشد و فیلم را از آب و گل دربیاورد؛ « ایستگاه متروک» ، « هر شب تنهایی» و « چهل سالگی» هیچ کدام این آثار، فیلم های قابل اعتنایی نیستند اما بعید بود بدون بازی حاتمی قابل تماشا هم باشند.

هر چند در این فیلم ها، او باز از آن شمایل آشنا چندان خلاصی نداشته (گرچه در دومی « عصبیت ناشی از بیماری» ، و در آخری « تردید مقابل عشق اول جوانی» ، چاشنی هایی به آن شخصیت افزوده اند) . این اتفاق به شکلی کامل تر در سر به مهر هم افتاده است (کافی است هدیه تهرانی، نیکی کریمی، مریلا زارعی، سحر دولتشاهی یا هر بازیگر زن دیگری را در این نقش تصور کنید و نتیجه کار را با فیلم فعلی بسنجید) . رسیدن به چنین ظرفیتی، اصلا دستاورد کمی برای یک بازیگر نیست. در آغاز دهه پنجم زندگی حاتمی، سر به مهر برای ما و – حتی شاید خود او – دریچه ای تازه به هنر و استعدادش باز می کند و سطح بازیش را یک « اوربیتال» بالاتر می برد (شبیه ماجرایی که با « رئیس» برای شکیبایی، یا با « قاعده تصادف» برای امیر جعفری اتفاق افتاد) . اگر قائل به این باشیم که هر بازیگر در هر بازی خوبش، وجوهی از خود واقعی اش را – هر چند نادیده یا نامکشوف – به یادگار می گذارد، حالا ما با لیلای تازه ای مواجهیم؛ آدمی که غیر از آن کم رویی و معصومیت معمول، ناز و ادا دارد، غر می زند و به وقتش طلبکار هم هست!