نتایج جستجو :

  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 26

    مریم انگار حرف‌های مادرش را نمی‌شنید و فقط در ذهنش جملات را می‌چید که چطور باید سر صحبت فرزندخوانده خانم اکبری را باز…

    |
  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 25

    رضا به پشتی صندلی تکیه داد و دست به سینه نشست و به چایی‌اش روی میز خیره شد. و انگار توقع داشت که خانم عقبایی چیزی در…

    |
  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 24

    متین و موقر راه می‌رفت و سی و شش هفت ساله بود و آرامش چهره‌اش حوالی پختگی چهل سالگی. فرم پرستاران بیمارستان را به تن دا…

    |
  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 23

    مادر رضا دکمه و انگشت‌هایش را که با هم روی راه‌راه‌های پیرهن‌ مردانه‌ای دایره نصب می‌کردند، روی دسته‌ی مبل گذاشت و با…

    |
  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 22

    مریم در چهارچوب در ایستاده بود و داشت رضا که پشتش به او بود و داشت تندتند کمربندش را در شلوار دیگری می‌انداخت، نگاه کرد.

    |
  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 21

    در کوپه باز بود و رضا فیلمی را که مانیتور کوچک روبرویش نشان می‌داد، نگاه می‌کرد. مریم همین‌طورکه نگاهش به گوشی تلفنش…

    |
  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 20

    مریم چهارزانو نشسته بود روی زمین و داشت چمدانشان را مرتب می‌کرد. رضا نشست کنار چمدان و چانه مریم را چرخاند سمت خودش و…

    |
  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 19

    یک جمله کنار وبلاگ نوشته شده که می‌گه: پدری و مادری یعنی نثارکردن خودت به یک انسان... واقعا تعریف درستیه...

    |
  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 18

    رضا طبق معمول نمازش را بلند و با لحن دلچسبی خواند... باز هم مریم بیدار نشد. به طرف گوش مریم خم شد و صدایش زد، اما...

    |
  • داستان/ کهکشان بی‌راه و بی‌شیر - قسمت 17

    مریم خودش می‌دانست که اگر حرف‌های رضا در حرم آرامش کرده بود و به کار دلش آمده بود، الان از دورن چیزی دلش را زیر و رو نم…

    |