به گزارش پارس به نقل از فارس، « اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب، در ادبیات بوده است. اگر چه چیزی -اعم از کتاب یا مقاله- به چاپ نرسانده ام. با شروع انقلاب، حقیر تمام نوشته های خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستان های کوتاه، اشعار و… در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که « حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم. »

این ها لغاتی بود که از قلم سیدشهیدان اهل قلم -آوینی- تراوش کرده است و در ابتدای کتاب « شهید فرهنگ» آمده است. گردآوری هنرمندانه « شهید فرهنگ» توسط « یاسر عسگری» است که خودش سال هاست در حوزه فرهنگ نفس می کشد، به همین جهت این کتاب خاطره با کتاب های خاطره ای که تاکنون راجع به شهید آوینی منتشر شده است فرق می کند و بوی واقعیت بیشتری از آن به مشام می رسد.

عسگری در تدوین « شهید فرهنگ» به سراغ اکثر کسانی که آوینی را می شناختند رفته است؛ پدر شهید، همسر شهید، هم دانشکده ای ها، نویسندگان و پژوهشگران و… . عسگری در این کتاب صد و هفتاد و شش صفحه ای از بسیاری از نکاتی که راجع به شخصیت و اندیشه آوینی تاکنون روایت نشده اند، پرده برمی دارد. او در این کتاب ارزشمند به واکاوی تفکر هنرمندانه شهید فرهنگ آوینی پرداخته است.

« شهید فرهنگ» می تواند راهگشای جوانان نسل سوم و چهارم انقلاب باشد که کمتر آوینی را می شناسند.

نکته پایانی که باید راجع به « شهید فرهنگ» یادآوری کنم این است که یاسر عسگری (نویسنده و گردآورنده کتاب) در این کتاب تمام هم و غم خود را به کار بسته است تا در نهایت ایجاز و اختصار در خاطره هایی که گاهی اوقات رنگ و بوی داستانک می گیرند، تصویر درخشان شهید فرهنگ را به رخ جهان بکشد.

به زعم این قلم انتشار « شهید فرهنگ» از مسیر شناختن شهید آوینی در حد قابل توجهی، غبارزدایی کرده است. با هم سه خاطره از کتاب مذکور را می خوانیم؛

« یک بار برادرش تعریف می کرد که وقتی می خواست ازدواج کند توی یک ساعتی که به مراسم مانده بود داشت کتاب می خواند. گفتند بیا آن طرف، حاج آقا و حاج خانم و این ها منتظرند. گفت: فلانی! برو بگذارشان سر کار، من ده بیست صفحه از این کتاب مانده بخوانم، بعد می آیم. »

(شهید فرهنگ ص ۲۲)

*

« من با تلویزیون مشکل پیدا کرده بودم و به سازمان نمی رفتم. مرتضی یک روز گفت چرا نمی روی دنبال کارهای اداریت؟ من گفتم به همه حرف ها تن نده، اما نگفتم که رهایش کن. بعد از چند روز سراغ گرفت و گفت: رفتی سازمان؟ گفتم: بله، اما چون آستین پیراهنم کوتاه بود، مرا راه ندادند. او خندید و گفت: روایتی داریم که مرد تا ساعد دستش می تواند بیرون باشد. »

(همان ص ۴۸)

*

« او نظم و ترتیب عجیبی داشت و هیچ وقت خلف وعده نمی کرد. فقط یک بار و برای آخرین بار به وعده وفا نکرد. روز چهارشنبه هجده فروردین از هم جدا شدیم، گفت پنج شنبه به فکه می روم و سه شنبه یا چهارشنبه هفته آینده می آیم یکدیگر را ببینیم. نوشته ای هم از کیفش درآورد و به من داد و گفت: این نوشته، ناتمام است، آن را بخوان. گفتم: بهتر نیست آن را تمام کنی؟ گفت: خیر، نوشته را به من داد و خداحافظی کرد و رفت و این یادگار او اکنون پیش من است. »