یک روز می فهمی که عاقبت،
این تویی که برای خودت می مانی
و آدم ها هرچقدر هم عزیز
و هر چقدر هم نزدیک؛
دنبالِ زندگی و آرزوهای خودشان می روند.
روزی به خودت می آیی،
روزی که تارهای سفید موهایت
در نبرد تن به تن با تارهای سیاه،
پیروز شده اند،
و تو مانده ای و حسرتِ کارهایی که نکرده ای،
لذتی که نبرده ای
و زمانی که برای خودت نگذاشته ای!
تو مانده ای و آرزوهایی که
برای رسیدنشان دیر است ... روزی تو پیر خواهی شد
و این "برای دیگران بودن ها"
و خودت را فراموش کردن ها،
حریفِ حسرت و بغض های شبانه ات نخواهند شد!
اثر : طوفان