پاییز شمال قشنگ است. به قشنگی شعرهای نیما؛ ابتهاج و بیژن نجدی، نمایشنامه های اکبررادی، قصه های اسماعیل فصیح، مثلا بازگشت به درخونگاه، آنجا که قدم گذاشته به خانه ماتیتی که زنی ست با چادر سفید، درویش مسلک، ازآنها که به دیوان شمس تبریزی تفال میزنند،مسافرت در پاییز، آن هم به مقصد شمال، همینقدر قشنگ و حزین است، گاهی باران چنان تند و سرکش می بارد و خانه نشینت میکند و گاه آفتاب با زلفی طلایی، به زیبایی نورش را پهن میکند روی درختان راش و افرای جنگلها که به زردی می زنند و کاج ها همچنان سبزند که بگویند در سرما، در خزان هم میشود سبز ماند، و همین که میرسی لب دریا، و در میان بوی زهم و علف و آب، تا قایق کوچکی می بینی، نشسته بر ساحل، یاد آن شعر سهراب مثل مرغ دریایی سفید کوچکی بر شانه هایت می نشیند، آن شعر غمگین اما امیدبخش که میگوید:قایقی خواهم ساخت، خواهم انداخت به آب... پشت دریاها شهری ست...که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است. بام ها جای کبوترهایی ست که به فواره هوش بشری می نگرند. دست هر کودک ده ساله شهر،خانه معرفتی ست. مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک شعله، به یک خواب لطیف... و تو شعر را نشسته بر قایقی تنها میخوانی، مثل مسافر حزین پاییز که هم شاد است و هم غمگین که گاهی شادی در شکوه حزن پنهان است و امیدوار میمانی به روزهای بهتر ...