صبح ها هرچند کوتاه فرصت غنیمتی پیش می آید برای صحبت کردن با هم.

امروز به آرمیتا گفتم بعضی چیزها که برای ما عادی و معمولی است برای برخی دیگر "آرزو" ست. پرسید مثل چی؟ گفتم دیروز که استوری روز اولی مدرسه تو را گذاشته بودم. مادری پیام داد و گفت امروز برای من خیلی سخت میگذرد چون فرزندش باید روز اول پیش دبستانی را تجربه میکرد ولی به دلیل بیماری پیش رونده اش حتی قدرت نشستن هم ندارد و... . خدا میداند چقدر ناراحت شدم. جز دعا و آرزوی شفا برای این کودک معصوم کاری از دستم بر نمی آید. ولی جا به جا استوری را پاک کردم. بدیهیات زندگی ما گاهی حسرت های زندگی دیگران است.

آرمیتا امروز صبح میگفت گاهی که با خودم فکر میکنم خیلی چیزها دارم که ظاهرا طبیعی هستند ولی میتوانستند طبیعی نباشند؛ اینکه خانواده ای دارم، سرپناه دارم، محتاج کسی نیستم، سلامتی دارم، چشم دارم که میتوانم ببینم، دست که چیزی بردارم، پا که راه میرود و... بعضی ها هم گاهی بیشتر به چشم می آیند ولی حواسم هست که کسی "آه" نکشد "حسرت" نخورد.

حس کردم خیلی خوب است که می فهمد. اینکه چقدر شبیه داریوش حواس ش به آدم های دور و برش هست... کاش همیشه اینطور بماند.

تصمیم گرفته ام از این به بعد حواسم به پست هایی که می گذارم هم باشد، نکند ناخواسته دل کسی را بسوزانم و کسی حسرت بخورد. کاش همه مان حواس مان به آنچه در فضای مجازی به اشتراک می گذاریم باشد.

هرچند همیشه اعتقاد داشته ام و دارم زندگی هیچ کس کامل نیست و خدا به عدالت خوشی و ناخوشی را بین بندگان ش تقسیم کرده. ولی باز هم چیزی از وظیفه انسانی هر یک از ما کم نمیکند.