حتی اگر بدانم فقط یک روز به پایان جهان مانده است.....باز هم درخت سیبم را خواهم کاشت.
نویسنده ناشناس فاطمه ی قشنگم
یکی از بهترین دوستانم است و بهش افتخار میکنم.سال ۸۷ من و فاطمه در خیریه ای واقع در یافت اباد همدیگه رو پیدا کردیم.فاطمه بدون داشتن دست کامل ، سنتور مینواخت و من شیفته ی او شدم.بهم گفت اسم هنری من صبا ست.تعجب کردم و از اونزمان اسمش توی موبیل من هست صبا سنتوری.
سالها پیش رفتیم برای زلزله ی ورزقان.( عکسهای مربوط به کمک رسانی رو بعدا میذارم)
اولین سفر فاطمه بود که بدون خانواده اش انجام میشد و به دعوت من اومد.فاطمه دختری پرشور، باهوش، هنرمند و خوبیهای دیگر.
تنها چیزی که در او دیده نمیشود ، معلولیت اوست.
یادم است ساعت ۵ صبح پرواز داشتیم....آنقدر در هواپیما خندیدیم همه کلافه و بسیار کنجکاو شده بودند که ساعت ۵ صبح چه مطلبی اینهارا اینقدر میخنداند.
من و فاطمه گاهی اشک میریزیم ولی همیشه میخندیم.....به همه چیز دنیا....به همه آدمهای کوچک....به اتفاقات احمقانه.......به زیباییها....به زشتیها.....به همه و همه میخندیم.
من و فاطمه نمونه دو دختر سرزنده و پرانگیزه هستیم.
خدایا شکرت که مارو اینگونه آفریدی.
صبا سنتوری عزیزم آرزوی جهانی شدنت را دارم.
عکسها و زلزله ورزقان : سال ۹۱