دیر زمانی نیست که دریافته‌ام؛ وقتی از کسی کینه‌ای به دل می‌گیرم، درحقیقت برده‌ی او می‌شوم؛ او افکارم را تحت کنترل خود می‌گیرد؛ اشتهایم را ازبین می‌برد؛ آرامش ذهن و نیات خوبم را می‌رباید و لذت کار کردن را از من می‌گیرد؛ اعتقاداتم را ازبین می‌برد و مانع از استجابت دعاهایم می‌گردد؛ او آزادی فکرم را می‌گیرد و هر کجا که می‌روم برایم مزاحمت ایجاد می‌کند؛ هیچ راهی برای فرار از او ندارم. تازمانی که بیدارم، بامن است و وقتی که خوابیده‌ام، وارد رویاهایم می‌شود؛ وقتی مشغول رانندگی هستم یا وقتی در محل کار خود هستم، کنارم است؛ هرگز نمی‌توانم احساس شادی و راحتی کنم. او حتی بر روی تُنِ صدایم نیز تاثیر می‌گذارد؛ او مجبورم می‌کند تا به خاطر سوء هاضمه، سَر دَرد و یا بی حالی دارو مصرف کنم؛ او لحظات شاد و فَرح بخش زندگی را از من می‌دزدد؛ بنابراین دریافته‌ام اگر نمی‌خواهم یک برده باشم، در دل نسبت به دیگران کینه و رنجشی نداشته باشم! خود را در آیینه نگریستم و دریافتم ارزش من بیش از یک فکر نا‌آرام است.